مثنوی معنوی/قصهی سبحانی ما اعظم شانی گفتن ابویزید قدس الله سره و اعتراض مریدان و جواب این مر ایشان را نه به طریق گفت زبان بلک از راه عیان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
با مریدان آن فقیر محتشم | بایزید آمد که نک یزدان منم | |||||
گفت مستانه عیان آن ذوفنون | لا اله الا انا ها فاعبدون | |||||
چون گذشت آن حال گفتندش صباح | تو چنین گفتی و این نبود صلاح | |||||
گفت این بار ار کنم من مشغله | کاردها بر من زنید آن دم هله | |||||
حق منزه از تن و من با تنم | چون چنین گویم بباید کشتنم | |||||
چون وصیت کرد آن آزادمرد | هر مریدی کاردی آماده کرد | |||||
مست گشت او باز از آن سغراق زفت | آن وصیتهاش از خاطر برفت | |||||
نقل آمد عقل او آواره شد | صبح آمد شمع او بیچاره شد | |||||
عقل چون شحنهست چون سلطان رسید | شحنهی بیچاره در کنجی خزید | |||||
عقل سایهی حق بود حق آفتاب | سایه را با آفتاب او چه تاب | |||||
چون پری غالب شود بر آدمی | گم شود از مرد وصف مردمی | |||||
هر چه گوید آن پری گفته بود | زین سری زان آن سری گفته بود | |||||
چون پری را این دم و قانون بود | کردگار آن پری خود چون بود | |||||
اوی او رفته پری خود او شده | ترک بیالهام تازیگو شده | |||||
چون به خود آید نداند یک لغت | چون پری را هست این ذات و صفت | |||||
پس خداوند پری و آدمی | از پری کی باشدش آخر کمی | |||||
شیرگیر ار خون نره شیر خورد | تو بگویی او نکرد آن باده کرد | |||||
ور سخن پردازد از زر کهن | تو بگویی باده گفتست آن سخن | |||||
بادهای را میبود این شر و شور | نور حق را نیست آن فرهنگ و زور | |||||
که ترا از تو به کل خالی کند | تو شوی پست او سخن عالی کند | |||||
گر چه قرآن از لب پیغامبرست | هر که گوید حق نگفت او کافرست | |||||
چون همای بیخودی پرواز کرد | آن سخن را بایزید آغاز کرد | |||||
عقل را سیل تحیر در ربود | زان قویتر گفت که اول گفته بود | |||||
نیست اندر جبهام الا خدا | چند جویی بر زمین و بر سما | |||||
آن مریدان جمله دیوانه شدند | کاردها در جسم پاکش میزدند | |||||
هر یکی چون ملحدان گرده کوه | کارد میزد پیر خود را بی ستوه | |||||
هر که اندر شیخ تیغی میخلید | بازگونه از تن خود میدرید | |||||
یک اثر نه بر تن آن ذوفنون | وان مریدان خسته و غرقاب خون | |||||
هر که او سویی گلویش زخم برد | حلق خود ببریده دید و زار مرد | |||||
وآنک او را زخم اندر سینه زد | سینهاش بشکافت و شد مردهی ابد | |||||
وآنک آگه بود از آن صاحبقران | دل ندادش که زند زخم گران | |||||
نیمدانش دست او را بسته کرد | جان ببرد الا که خود را خسته کرد | |||||
روز گشت و آن مریدان کاسته | نوحهها از خانهشان برخاسته | |||||
پیش او آمد هزاران مرد و زن | کای دو عالم درج در یک پیرهن | |||||
این تن تو گر تن مردم بدی | چون تن مردم ز خنجر گم شدی | |||||
با خودی با بیخودی دوچار زد | با خود اندر دیدهی خود خار زد | |||||
ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار | بر تن خود میزنی آن هوش دار | |||||
زانک بیخود فانی است و آمنست | تا ابد در آمنی او ساکنست | |||||
نقش او فانی و او شد آینه | غیر نقش روی غیر آن جای نه | |||||
گر کنی تف سوی روی خود کنی | ور زنی بر آینه بر خود زنی | |||||
ور ببینی روی زشت آن هم توی | ور ببینی عیسی و مریم توی | |||||
او نه اینست و نه آن او ساده است | نقش تو در پیش تو بنهاده است | |||||
چون رسید اینجا سخن لب در ببست | چون رسید اینجا قلم درهم شکست | |||||
لب ببند ار چه فصاحت دست داد | دم مزن والله اعلم بالرشاد | |||||
برکنار بامی ای مست مدام | پست بنشین یا فرود آ والسلام | |||||
هر زمانی که شدی تو کامران | آن دم خوش را کنار بام دان | |||||
بر زمان خوش هراسان باش تو | همچو گنجش خفیه کن نه فاش تو | |||||
تا نیاید بر ولا ناگه بلا | ترس ترسان رو در آن مکمن هلا | |||||
ترس جان در وقت شادی از زوال | زان کنار بام غیبست ارتحال | |||||
گر نمیبینی کنار بام راز | روح میبیند که هستش اهتزاز | |||||
هر نکالی ناگهان کان آمدست | بر کنار کنگرهی شادی بدست | |||||
جز کنار بام خود نبود سقوط | اعتبار از قوم نوح و قوم لوط |