مثنوی معنوی/قصهی خلیفه کی در کرم در زمان خود از حاتم طایی گذشته بود و نظیر خود نداشت
ظاهر
یک شب اعرابی زنی مر شوی را | گفت و از حد برد گفت و گوی را | |||||
کین همه فقر و جفا ما میکشیم | جمله عالم در خوشی ما ناخوشیم | |||||
نانمان نه نان خورشمان درد و رشک | کوزهمان نه آبمان از دیده اشک | |||||
جامهی ما روز تاب آفتاب | شب نهالین و لحاف از ماهتاب | |||||
قرص مه را قرص نان پنداشته | دست سوی آسمان برداشته | |||||
ننگ درویشان ز درویشی ما | روز شب از روزی اندیشی ما | |||||
خویش و بیگانه شده از ما رمان | بر مثال سامری از مردمان | |||||
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک | مر مرا گوید خمش کن مرگ و جسک | |||||
مر عرب را فخر غزوست و عطا | در عرب تو همچو اندر خط خطا | |||||
چه غزا ما بیغزا خود کشتهایم | ما به تیغ فقر بی سر گشتهایم | |||||
چه عطا ما بر گدایی میتنیم | مر مگس را در هوا رگ میزنیم | |||||
گر کسی مهمان رسد گر من منم | شب بخسپد دلقش از تن بر کنم |