مثنوی معنوی/قصه‌ی بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت

از ویکی‌نبشته
دفتر اول مثنوی از مولوی
(قصه‌ی بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت)
  بود بازرگان و او را طوطی‌ای در قفص محبوس زیبا طوطی‌ای  
  چونک بازرگان سفر را ساز کرد سوی هندستان شدن آغاز کرد  
  هر غلام و هر کنیزک را ز جود گفت بهر تو چه آرم گوی زود  
  هر یکی از وی مرادی خواست کرد جمله را وعده بداد آن نیک‌مرد  
  گفت طوطی را چه خواهی ارمغان کارمت از خطه‌ی هندوستان  
  گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان چون ببینی کن ز حال من بیان  
  کان فلان طوطی که مشتاق شماست از قضای آسمان در حبس ماست  
  بر شما کرد او سلام و داد خواست وز شما چاره و ره ارشاد خواست  
  گفت می‌شاید که من در اشتیاق جان دهم اینجا بمیرم در فراق  
  این روا باشد که من در بند سخت گه شما بر سبزه گاهی بر درخت  
  این چنین باشد وفای دوستان من درین حبس و شما در گلستان  
  یاد آرید ای مهان زین مرغ زار یک صبوحی درمیان مرغ‌زار  
  یاد یاران یار را میمون بود خاصه کان لیلی و این مجنون بود  
  ای حریفان بت موزون خود من قدح‌ها می‌خورم از خون خود  
  یک قدح می‌نوش کن بر یاد من گر نمی‌خواهی که بدهی داد من  
  یا بیاد این فتاده‌ی خاک‌بیز چونک خوردی جرعه‌ای بر خاک ریز  
  ای عجب آن عهد و آن سوگند کو وعده‌های آن لب چون قند کو  
  گر فراق بنده از بد بندگی است چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست؟  
  ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ با طرب‌تر از سماع و بانگ چنگ  
  ای جفای تو ز دولت خوب‌تر و انتقام تو ز جان محبوب‌تر  
  نار تو این است نورت چون بود ماتم این تا خود که سورت چون بود؟  
  از حلاوت‌ها که دارد جور تو وز لطافت کس نیابد غور تو  
  نالم و ترسم که او باور کند وز کرم آن جور را کمتر کند  
  عاشقم بر لطف و بر قهرش به جد بولعجب من عاشق این هر دو ضد  
  والله ار زین خار در بستان شوم همچو بلبل زین سبب نالان شوم  
  این عجب بلبل که بگشاید دهان تا خورد او خار را با گلستان  
  این چه بلبل این نهنگ آتشی است جمله ناخوش‌ها ز عشق او را خوشی است  
  عاشق کل است و خود کلّست او عاشق خویش است و عشق خویش‌جو