مثنوی معنوی/قصهی اهل ضروان و حیلت کردن ایشان تا بی زحمت درویشان باغها را قطاف کنند
ظاهر
| قصهی اصحاب ضروان خواندهای | پس چرا در حیلهجویی ماندهای | |||||
| حیله میکردند کزدمنیش چند | که برند از روزی درویش چند | |||||
| شب همه شب میسگالیدند مکر | روی در رو کرده چندین عمرو و بکر | |||||
| خفیه میگفتند سرها آن بدان | تا نباید که خدا در یابد آن | |||||
| با گل انداینده اسگالید گل | دست کاری میکند پنهان ز دل | |||||
| گفت الا یعلم هواک من خلق | ان فی نجواک صدقا ام ملق | |||||
| گفت یغفل عن ظعین قد غدا | من یعاین این مثواه غدا | |||||
| اینما قد هبطا او صعدا | قد تولاه و احصی عددا | |||||
| گوش را اکنون ز غفلت پاک کن | استماع هجر آن غمناک کن | |||||
| آن زکاتی دان که غمگین را دهی | گوش را چون پیش دستانش نهی | |||||
| بشنوی غمهای رنجوران دل | فاقهی جان شریف از آب و گل | |||||
| خانهی پر دود دارد پر فنی | مر ورا بگشا ز اصغا روزنی | |||||
| گوش تو او را چو راه دم شود | دود تلخ از خانهی او کم شود | |||||
| غمگساری کن تو با ما ای روی | گر به سوی رب اعلی میروی | |||||
| این تردد حبس و زندانی بود | که بنگذارد که جان سویی رود | |||||
| این بدین سو آن بدان سو میکشد | هر یکی گویا منم راه رشد | |||||
| این تردد عقبهی راه حقست | ای خنک آن را که پایش مطلقست | |||||
| بیتردد میرود در راه راست | ره نمیدانی بجو گامش کجاست | |||||
| گام آهو را بگیر و رو معاف | تا رسی از گام آهو تا بناف | |||||
| زین روش بر اوج انور میروی | ای برادر گر بر آذر میروی | |||||
| نه ز دریا ترس نه از موج و کف | چون شنیدی تو خطاب لا تخف | |||||
| لا تخف دان چونک خوفت داد حق | نان فرستد چون فرستادت طبق | |||||
| خوف آن کس راست کو را خوف نیست | غصهی آن کس را کش اینجا طوف نیست | |||||