مثنوی معنوی/قصهی اهل سبا و طاغی کردن نعمت ایشان را و در رسیدن شومی طغیان و کفران در ایشان و بیان فضیلت شکر و وفا
ظاهر
| تو نخواندی قصهی اهل سبا | یا بخواندی و ندیدی جز صدا | |||||
| از صدا آن کوه خود آگاه نیست | سوی معنی هوش که را راه نیست | |||||
| او همی بانگی کند بی گوش و هوش | چون خمش کردی تو او هم شد خموش | |||||
| داد حق اهل سبا را بس فراغ | صد هزاران قصر و ایوانها و باغ | |||||
| شکر آن نگزاردند آن بد رگان | در وفا بودند کمتر از سگان | |||||
| مر سگی را لقمهی نانی ز در | چون رسد بر در همیبندد کمر | |||||
| پاسبان و حارس در میشود | گرچه بر وی جور و سختی میرود | |||||
| هم بر آن در باشدش باش و قرار | کفر دارد کرد غیری اختیار | |||||
| ور سگی آید غریبی روز و شب | آن سگانش میکنند آن دم ادب | |||||
| که برو آنجا که اول منزلست | حق آن نعمت گروگان دلست | |||||
| میگزندش که برو بر جای خویش | حق آن نعمت فرو مگذار بیش | |||||
| از در دل و اهل دل آب حیات | چند نوشیدی و وا شد چشمهات | |||||
| بس غذای سکر و وجد و بیخودی | از در اهل دلان بر جان زدی | |||||
| باز این در را رها کردی ز حرص | گرد هر دکان همیگردی ز حرص | |||||
| بر در آن منعمان چربدیگ | میدوی بهر ثرید مردریگ | |||||
| چربش اینجا دان که جان فربه شود | کار نااومید اینجا به شود | |||||