مثنوی معنوی/قصهی آن گنجنامه کی پهلوی قبهای روی به قبله کن و تیر در کمان نه بینداز آنجا کی افتد گنجست
ظاهر
دید در خواب او شبی و خواب کو | واقعهی بیخواب صوفیراست خو | |||||
هاتفی گفتش کای دیده تعب | رقعهای در مشق وراقان طلب | |||||
خفیه زان وراق کت همسایه است | سوی کاغذپارههاش آور تو دست | |||||
رقعهای شکلش چنین رنگش چنین | بس بخوان آن را به خلوت ای حزین | |||||
چون بدزدی آن ز وراق ای پسر | پس برون رو ز انبهی و شور و شر | |||||
تو بخوان آن را به خود در خلوتی | هین مجو در خواندن آن شرکتی | |||||
ور شود آن فاش هم غمگین مشو | که نیابد غیر تو زان نیم جو | |||||
ور کشد آن دیر هان زنهار تو | ورد خود کن دم به دم لاتقنطوا | |||||
این بگفت و دست خود آن مژدهور | بر دل او زد که رو زحمت ببر | |||||
چون به خویش آمد ز غیبت آن جوان | مینگنجید از فرح اندر جهان | |||||
زهرهی او بر دریدی از قلق | گر نبودی رفق و حفظ و لطف حق | |||||
یک فرح آن کز پس شصد حجاب | گوش او بشنید از حضرت جواب | |||||
از حجب چون حس سمعش در گذشت | شد سرافراز و ز گردون بر گذشت | |||||
که بود کان حس چشمش ز اعتبار | زان حجاب غیب هم یابد گذار | |||||
چون گذاره شد حواسش از حجاب | پس پیاپی گرددش دید و خطاب | |||||
جانب دکان وراق آمد او | دست میبرد او به مشقش سو به سو | |||||
پیش چشمش آمد آن مکتوب زود | با علاماتی که هاتف گفته بود | |||||
در بغل زد گفت خواجه خیر باد | این زمان وا میرسم ای اوستاد | |||||
رفت کنج خلوتی و آن را بخواند | وز تحیر واله و حیران بماند | |||||
که بدین سان گنجنامهی بیبها | چون فتاده ماند اندر مشقها | |||||
باز اندر خاطرش این فکر جست | کز پی هر چیز یزدان حافظست | |||||
کی گذارد حافظ اندر اکتناف | که کسی چیزی رباید از گزاف | |||||
گر بیابان پر شود زر و نقود | بی رضای حق جوی نتوان ربود | |||||
ور بخوانی صد صحف بی سکتهای | بی قدر یادت نماند نکتهای | |||||
ور کنی خدمت نخوانی یک کتاب | علمهای نادره یابی ز جیب | |||||
شد ز جیب آن کف موسی ضو فشان | کان فزون آمد ز ماه آسمان | |||||
کانک میجستی ز چرخ با نهیب | سر بر آوردستت ای موسی ز جیب | |||||
تا بدانی که آسمانهای سمی | هست عکس مدرکات آدمی | |||||
نی که اول دست برد آن مجید | از دو عالم پیشتر عقل آفرید | |||||
این سخن پیدا و پنهانست بس | که نباشد محرم عنقا مگس | |||||
باز سوی قصه باز آ ای پسر | قصهی گنج و فقیر آور به سر |