مثنوی معنوی/قصهی آن مرغ گرفته کی وصیت کرد کی بر گذشته پشیمانی مخور تدارک وقت اندیش و روزگار مبر در پشیمانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
آن یکی مرغی گرفت از مکر و دام | مرغ او را گفت ای خواجهی همام | |||||
به تو بسی گاوان و میشان خوردهای | تو بسی اشتر به قربان کردهای | |||||
تو نگشتی سیر زانها در زمن | هم نگردی سیر از اجزای من | |||||
هل مرا تا که سه پندت بر دهم | تا بدانی زیرکم یا ابلهم | |||||
اول آن پند هم در دست تو | ثانیش بر بام کهگل بست تو | |||||
وآن سوم پند دهم من بر درخت | که ازین سه پند گردی نیکبخت | |||||
آنچ بر دستست اینست آن سخن | که محالی را ز کس باور مکن | |||||
بر کفش چون گفت اول پند زفت | گشت آزاد و بر آن دیوار رفت | |||||
گفت دیگر بر گذشته غم مخور | چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر | |||||
بعد از آن گفتش که در جسمم کتیم | ده درمسنگست یک در یتیم | |||||
دولت تو بخت فرزندان تو | بود آن گوهر به حق جان تو | |||||
فوت کردی در که روزیات نبود | که نباشد مثل آن در در وجود | |||||
آنچنان که وقت زادن حامله | ناله دارد خواجه شد در غلغله | |||||
مرغ گفتش نی نصیحت کردمت | که مبادا بر گذشتهی دی غمت | |||||
چون گذشت و رفت غم چون میخوری | یا نکردی فهم پندم یا کری | |||||
وان دوم پندت بگفتم کز ضلال | هیچ تو باور مکن قول محال | |||||
من نیم خود سه درمسنگ ای اسد | ده درمسنگ اندرونم چون بود | |||||
خواجه باز آمد به خود گفتا که هین | باز گو آن پند خوب سیومین | |||||
گفت آری خوش عمل کردی بدان | تا بگویم پند ثالث رایگان | |||||
پند گفتن با جهول خوابناک | تخت افکندن بود در شوره خاک | |||||
چاک حمق و جهل نپذیرد رفو | تخم حکمت کم دهش ای پندگو |