مثنوی معنوی/قصهی آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
آن یکی افتاد بیهوش و خمید | چونک در بازار عطاران رسید | |||||
بوی عطرش زد ز عطاران راد | تا بگردیدش سر و بر جا فتاد | |||||
همچو مردار اوفتاد او بیخبر | نیم روز اندر میان رهگذر | |||||
جمع آمد خلق بر وی آن زمان | جملگان لاحولگو درمان کنان | |||||
آن یکی کف بر دل او می براند | وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند | |||||
او نمیدانست کاندر مرتعه | از گلاب آمد ورا آن واقعه | |||||
آن یکی دستش همیمالید و سر | وآن دگر کهگل همی آورد تر | |||||
آن بخور عود و شکر زد به هم | وآن دگر از پوششش میکرد کم | |||||
وآن دگر نبضش که تا چون میجهد | وان دگر بوی از دهانش میستد | |||||
تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش | خلق درماندند اندر بیهشیش | |||||
پس خبر بردند خویشان را شتاب | که فلان افتاده است آنجا خراب | |||||
کس نمیداند که چون مصروع گشت | یا چه شد کور افتاد از بام طشت | |||||
یک برادر داشت آن دباغ زفت | گربز و دانا بیامد زود تفت | |||||
اندکی سرگین سگ در آستین | خلق را بشکافت و آمد با حنین | |||||
گفت من رنجش همی دانم ز چیست | چون سبب دانی دوا کردن جلیست | |||||
چون سبب معلوم نبود مشکلست | داروی رنج و در آن صد محملست | |||||
چون بدانستی سبب را سهل شد | دانش اسباب دفع جهل شد | |||||
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ | توی بر تو بوی آن سرگین سگ | |||||
تا میان اندر حدث او تا به شب | غرق دباغیست او روزیطلب | |||||
پس چنین گفتست جالینوس مه | آنچ عادت داشت بیمار آنش ده | |||||
کز خلاف عادتست آن رنج او | پس دوای رنجش از معتاد جو | |||||
چون جعل گشتست از سرگینکشی | از گلاب آید جعل را بیهشی | |||||
هم از آن سرگین سگ داروی اوست | که بدان او را همی معتاد و خوست | |||||
الخبیثات الخبیثین را بخوان | رو و پشت این سخن را باز دان | |||||
ناصحان او را به عنبر یا گلاب | می دوا سازند بهر فتح باب | |||||
مر خبیثان را نسازد طیبات | درخور و لایق نباشد ای ثقات | |||||
چون ز عطر وحی کر گشتند و گم | بد فغانشان که تطیرنا بکم | |||||
رنج و بیماریست ما را این مقال | نیست نیکو وعظتان ما را به فال | |||||
گر بیاغازید نصحی آشکار | ما کنیم آن دم شما را سنگسار | |||||
ما بلغو و لهو فربه گشتهایم | در نصیحت خویش را نسرشتهایم | |||||
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ | شورش معدهست ما را زین بلاغ | |||||
رنج را صدتو و افزون میکنید | عقل را دارو به افیون میکنید |