مثنوی معنوی/قصهی آنک کسی به کسی مشورت میکرد گفتش مشورت با دیگری کن کی من عدوی توم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
مشورت میکرد شخصی با کسی | کز تردد وا ردهد وز محبسی | |||||
گفت ای خوشنام غیر من بجو | ماجرای مشورت با او بگو | |||||
من عدوم مر ترا با من مپیچ | نبود از رای عدو پیروز هیچ | |||||
رو کسی جو که ترا او هست دوست | دوست بهر دوست لاشک خیرجوست | |||||
من عدوم چاره نبود کز منی | کژ روم با تو نمایم دشمنی | |||||
حارسی از گرگ جستن شرط نیست | جستن از غیر محل ناجستنیست | |||||
من ترا بیهیچ شکی دشمنم | من ترا کی ره نمایم ره زنم | |||||
هر که باشد همنشین دوستان | هست در گلخن میان بوستان | |||||
هر که با دشمن نشیند در زمن | هست او در بوستان در گولخن | |||||
دوست را مازار از ما و منت | تا نگردد دوست خصم و دشمنت | |||||
خیر کن با خلق بهر ایزدت | یا برای راحت جان خودت | |||||
تا هماره دوست بینی در نظر | در دلت ناید ز کین ناخوش صور | |||||
چونک کردی دشمنی پرهیز کن | مشورت با یار مهرانگیز کن | |||||
گفت میدانم ترا ای بوالحسن | که توی دیرینه دشمندار من | |||||
لیک مرد عاقلی و معنوی | عقل تو نگذاردت که کژ روی | |||||
طبع خواهد تا کشد از خصم کین | عقل بر نفس است بند آهنین | |||||
آید و منعش کند وا داردش | عقل چون شحنهست در نیک و بدش | |||||
عقل ایمانی چو شحنهی عادلست | پاسبان و حاکم شهر دلست | |||||
همچو گربه باشد او بیدارهوش | دزد در سوراخ ماند همچو موش | |||||
در هر آنجا که برآرد موش دست | نیست گربه یا که نقش گربه است | |||||
گربهی چه شیر شیرافکن بود | عقل ایمانی که اندر تن بود | |||||
غرهی او حاکم درندگان | نعرهی او مانع چرندگان | |||||
شهر پر دزدست و پر جامهکنی | خواه شحنه باش گو و خواه نی |