مثنوی معنوی/عشق جالینوس برین حیات دنیا بود
ظاهر
آنچنانک گفت جالینوس راد | از هوای این جهان و از مراد | |||||
راضیم کز من بماند نیم جان | که ز کون استری بینم جهان | |||||
گربه میبیند بگرد خود قطار | مرغش آیس گشته بودست از مطار | |||||
یا عدم دیدست غیر این جهان | در عدم نادیده او حشری نهان | |||||
چون جنین کش میکشد بیرون کرم | میگریزد او سپس سوی شکم | |||||
لطف رویش سوی مصدر میکند | او مقر در پشت مادر میکند | |||||
که اگر بیرون فتم زین شهر و کام | ای عجب بینم بدیده این مقام | |||||
یا دری بودی در آن شهر وخم | که نظاره کردمی اندر رحم | |||||
یا چو چشمهی سوزنی راهم بدی | که ز بیرونم رحم دیده شدی | |||||
آن جنین هم غافلست از عالمی | همچو جالینوس او نامحرمی | |||||
اونداند کن رطوباتی که هست | آن مدد از عالم بیرونیست | |||||
آنچنانک چار عنصر در جهان | صد مدد آرد ز شهر لامکان | |||||
آب و دانه در قفص گر یافتست | آن ز باغ و عرصهای درتافتست | |||||
جانهای انبیا بینند باغ | زین قفص در وقت نقلان و فراغ | |||||
پس ز جالینوس و عالم فارغند | همچو ماه اندر فلکها بازغند | |||||
ور ز جالینوس این گفت افتراست | پس جوابم بهر جالینوس نیست | |||||
این جواب آنکس آمد کین بگفت | که نبودستش دل پر نور جفت | |||||
مرغ جانش موش شد سوراخجو | چون شنید از گربگان او عرجوا | |||||
زان سبب جانش وطن دید و قرار | اندرین سوراخ دنیا موشوار | |||||
هم درین سوراخ بنایی گرفت | درخور سوراخ دانایی گرفت | |||||
پیشههایی که مرورا در مزید | کاندرین سوراخ کار آید گزید | |||||
زانک دل بر کند از بیرون شدن | بسته شد راه رهیدن از بدن | |||||
عنکبوت ار طبع عنقا داشتی | از لعابی خیمه کی افراشتی | |||||
گربه کرده چنگ خود اندر قفص | نام چنگش درد و سرسام و مغص | |||||
گربه مرگست و مرض چنگال او | میزند بر مرغ و پر و بال او | |||||
گوشه گوشه میجهد سوی دوا | مرگ چون قاضیست و رنجوری گوا | |||||
چون پیادهی قاضی آمد این گواه | که همیخواند ترا تا حکم گاه | |||||
مهلتی میخواهی از وی در گریز | گر پذیرد شد و گرنه گفت خیز | |||||
جستن مهلت دوا و چارهها | که زنی بر خرقهی تن پارهها | |||||
عاقبت آید صباحی خشموار | چند باشد مهلت آخر شرم دار | |||||
عذر خود از شه بخواه ای پرحسد | پیش از آنک آنچنان روزی رسد | |||||
وانک در ظلمت براند بارگی | برکند زان نور دل یکبارگی | |||||
میگریزد از گوا و مقصدش | کان گوا سوی قضا میخواندش |