مثنوی معنوی/عذر گفتن نظم کننده و مدد خواستن
ظاهر
ای تقاضاگر درون همچون جنین | چون تقاضا میکنی اتمام این | |||||
سهل گردان ره نما توفیق ده | یا تقاضا را بهل بر ما منه | |||||
چون ز مفلس زر تقاضا میکنی | زر ببخشش در سر ای شاه غنی | |||||
بی تو نظم و قافیه شام و سحر | زهره کی دارد که آید در نظر | |||||
نظم و تجنیس و قوافی ای علیم | بندهی امر توند از ترس و بیم | |||||
چون مسبح کردهای هر چیز را | ذات بی تمییز و با تمییز را | |||||
هر یکی تسبیح بر نوعی دگر | گوید و از حال آن این بیخبر | |||||
آدمی منکر ز تسبیح جماد | و آن جماد اندر عبادت اوستاد | |||||
بلک هفتاد و دو ملت هر یکی | بیخبر از یکدگر واندر شکی | |||||
چون دو ناطق را ز حال همدگر | نیست آگه چون بود دیوار و در | |||||
چون من از تسبیح ناطق غافلم | چون بداند سبحهی صامت دلم | |||||
هست سنی را یکی تسبیح خاص | هست جبری را ضد آن در مناص | |||||
سنی از تسبیح جبری بیخبر | جبری از تسبیح سنی بی اثر | |||||
این همیگوید که آن ضالست و گم | بیخبر از حال او وز امر قم | |||||
و آن همی گوید که این را چه خبر | جنگشان افکند یزدان از قدر | |||||
گوهر هر یک هویدا میکند | جنس از ناجنس پیدا میکند | |||||
قهر را از لطف داند هر کسی | خواه دانا خواه نادان یا خسی | |||||
لیک لطفی قهر در پنهان شده | یا که قهری در دل لطف آمده | |||||
کم کسی داند مگر ربانیی | کش بود در دل محک جانیی | |||||
باقیان زین دو گمانی میبرند | سوی لانهی خود به یک پر میپرند |