مثنوی معنوی/صفت کردن مرد غماز
ظاهر
مر خلیفهی مصر را غماز گفت | که شه موصل به حوری گشت جفت | |||||
یک کنیزک دارد او اندر کنار | که به عالم نیست مانندش نگار | |||||
در بیان ناید که حسنش بیحدست | نقش او اینست که اندر کاغذست | |||||
نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد | خیره گشت و جام از دستش فتاد | |||||
پهلوانی را فرستاد آن زمان | سوی موصل با سپاه بس گران | |||||
که اگر ندهد به تو آن ماه را | برکن از بن آن در و درگاه را | |||||
ور دهد ترکش کن و مه را بیار | تا کشم من بر زمین مه در کنار | |||||
پهلوان شد سوی موصل با حشم | با هزاران رستم و طبل و علم | |||||
چون ملخها بیعدد بر گرد کشت | قاصد اهلاک اهل شهر گشت | |||||
هر نواحی منجنیقی از نبرد | همچو کوه قاف او بر کار کرد | |||||
زخم تیر و سنگهای منجنیق | تیغها در گرد چون برق از بریق | |||||
هفتهای کرد این چنین خونریز گرم | برج سنگین سست شد چون موم نرم | |||||
شاه موصل دید پیگار مهول | پس فرستاد از درون پیشش رسول | |||||
که چه میخواهی ز خون ممنان | کشته میگردند زین حرب گران | |||||
گر مرادت ملک شهر موصلست | بیچنین خونریز اینت حاصلست | |||||
من روم بیرون شهر اینک در آ | تا نگیرد خون مظلومان ترا | |||||
ور مرادت مال و زر و گوهرست | این ز ملک شهر خود آسانترست |