مثنوی معنوی/شنیدن شیخ ابوالحسن رضی الله عنه خبر دادن ابویزید را و بود او و احوال او
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
همچنان آمد که او فرموده بود | بوالحسن از مردمان آن را شنود | |||||
که حسن باشد مرید و امتم | درس گیرد هر صباح از تربتم | |||||
گفت من هم نیز خوابش دیدهام | وز روان شیخ این بشنیدهام | |||||
هر صباحی رو نهادی سوی گور | ایستادی تا ضحی اندر حضور | |||||
یا مثال شیخ پیشش آمدی | یا که بیگفتی شکالش حل شدی | |||||
تا یکی روزی بیامد با سعود | گورها را برف نو پوشیده بود | |||||
توی بر تو برفها همچون علم | قبه قبه دیده و شد جانش به غم | |||||
بانگش آمد از حظیرهی شیخ حی | ها انا ادعوک کی تسعی الی | |||||
هین بیا این سو بر آوازم شتاب | عالم ار برفست روی از من متاب | |||||
حال او زان روز شد خوب و بدید | آن عجایب را که اول میشنید |