مثنوی معنوی/شناختن هر حیوانی بوی عدو خود را و حذر کردن و بطالت و خسارت آنکس کی عدو کسی بود کی ازو حذر ممکن نیست و فرار ممکن نی و مقابله ممکن نی
ظاهر
| اسپ داند بانگ و بوی شیر را | گر چه حیوانست الا نادرا | |||||
| بل عدو خویش را هر جانور | خود بداند از نشان و از اثر | |||||
| روز خفاشک نیارد بر پرید | شب برون آمد چو دزدان و چرید | |||||
| از همه محرومتر خفاش بود | که عدو آفتاب فاش بود | |||||
| نه تواند در مصافش زخم خورد | نه بنفرین تاندش مهجور کرد | |||||
| آفتابی که بگرداند قفاش | از برای غصه و قهر خفاش | |||||
| غایت لطف و کمال او بود | گرنه خفاشش کجا مانع شود | |||||
| دشمنی گیری بحد خویش گیر | تا بود ممکن که گردانی اسیر | |||||
| قطره با قلزم چو استیزه کند | ابلهست او ریش خود بر میکند | |||||
| حیلت او از سبالش نگذرد | چنبرهی حجرهی قمر چون بر درد | |||||
| با عدو آفتاب این بد عتاب | ای عدو آفتاب آفتاب | |||||
| ای عدو آفتابی کز فرش | میبلرزد آفتاب و اخترش | |||||
| تو عدو او نهای خصم خودی | چه غم آتش را که تو هیزم شدی | |||||
| ای عجب از سوزشت او کم شود | یا ز درد سوزشت پر غم شود | |||||
| رحمتش نه رحمت آدم بود | که مزاج رحم آدم غم بود | |||||
| رحمت مخلوق باشد غصهناک | رحمت حق از غم و غصهست پاک | |||||
| رحمت بیچون چنین دان ای پدر | ناید اندر وهم از وی جز اثر | |||||