مثنوی معنوی/شرح انما الممنون اخوة والعلماء کنفس واحدة خاصه اتحاد داود و سلیمان و سایر انبیا علیهمالسلام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
گرچه بر ناید به جهد و زور تو | لیک مسجد را برآرد پور تو | |||||
کردهی او کردهی تست ای حکیم | ممنان را اتصالی دان قدیم | |||||
ممنان معدود لیک ایمان یکی | جسمشان معدود لیکن جان یکی | |||||
غیرفهم و جان که در گاو و خرست | آدمی را عقل و جانی دیگرست | |||||
باز غیرجان و عقل آدمی | هست جانی در ولی آن دمی | |||||
جان حیوانی ندارد اتحاد | تو مجو این اتحاد از روح باد | |||||
گر خورد این نان نگردد سیر آن | ور کشد بار این نگردد او گران | |||||
بلک این شادی کند از مرگ او | از حسد میرد چو بیند برگ او | |||||
جان گرگان و سگان هر یک جداست | متحد جانهای شیران خداست | |||||
جمع گفتم جانهاشان من به اسم | کان یکی جان صد بود نسبت به جسم | |||||
همچو آن یک نور خورشید سما | صد بود نسبت بصحن خانهها | |||||
لیک یک باشد همه انوارشان | چونک برگیری تو دیوار از میان | |||||
چون نماند خانهها را قاعده | ممنان مانند نفس واحده | |||||
فرق و اشکالات آید زین مقال | زانک نبود مثل این باشد مثال | |||||
فرقها بیحد بود از شخص شیر | تا به شخص آدمیزاد دلیر | |||||
لیک در وقت مثال ای خوشنظر | اتحاد از روی جانبازی نگر | |||||
کان دلیر آخر مثال شیر بود | نیست مثل شیر در جملهی حدود | |||||
متحد نقشی ندارد این سرا | تا که مثلی وا نمایم من ترا | |||||
هم مثال ناقصی دست آورم | تا ز حیرانی خرد را وا خرم | |||||
شب بهر خانه چراغی مینهند | تا به نور آن ز ظلمت میرهند | |||||
آن چراغ این تن بود نورش چو جان | هست محتاج فتیل و این و آن | |||||
آن چراغ شش فتیلهی این حواس | جملگی بر خواب و خور دارد اساس | |||||
بیخور و بیخواب نزید نیم دم | با خور و با خواب نزید نیز هم | |||||
بیفتیل و روغنش نبود بقا | با فتیل و روغن او هم بیوفا | |||||
زانک نور علتیاش مرگجوست | چون زید که روز روشن مرگ اوست | |||||
جمله حسهای بشر هم بیبقاست | زانک پیش نور روز حشر لاست | |||||
نور حس و جان بابایان ما | نیست کلی فانی و لا چون گیا | |||||
لیک مانند ستاره و ماهتاب | جمله محوند از شعاع آفتاب | |||||
آنچنان که سوز و درد زخم کیک | محو گردد چون در آید مار الیک | |||||
آنچنان که عور اندر آب جست | تا در آب از زخم زنبوران برست | |||||
میکند زنبور بر بالا طواف | چون بر آرد سر ندارندش معاف | |||||
آب ذکر حق و زنبور این زمان | هست یاد آن فلانه وان فلان | |||||
دم بخور در آب ذکر و صبر کن | تا رهی از فکر و وسواس کهن | |||||
بعد از آن تو طبع آن آب صفا | خود بگیری جملگی سر تا به پا | |||||
آنچنان که از آب آن زنبور شر | میگریزد از تو هم گیرد حذر | |||||
بعد از آن خواهی تو دور از آب باش | که بسر همطبع آبی خواجهتاش | |||||
بس کسانی کز جهان بگذشتهاند | لا نیند و در صفات آغشتهاند | |||||
در صفات حق صفات جملهشان | همچو اختر پیش آن خور بینشان | |||||
گر ز قرآن نقل خواهی ای حرون | خوان جمیع هم لدینا محضرون | |||||
محضرون معدوم نبود نیک بین | تا بقای روحها دانی یقین | |||||
روح محجوب از بقا بس در عذاب | روح واصل در بقا پاک از حجاب | |||||
زین چراغ حس حیوان المراد | گفتمت هان تا نجویی اتحاد | |||||
روح خود را متصل کن ای فلان | زود با ارواح قدس سالکان | |||||
صد چراغت ار مرند ار بیستند | پس جدا اند و یگانه نیستند | |||||
زان همه جنگند این اصحاب ما | جنگ کس نشنید اندر انبیا | |||||
زانک نور انبیا خورشید بود | نور حس ما چراغ و شمع و دود | |||||
یک بمیرد یک بماند تا به روز | یک بود پژمرده دیگر با فروز | |||||
جان حیوانی بود حی از غذا | هم بمیرد او بهر نیک و بذی | |||||
گر بمیرد این چراغ و طی شود | خانهی همسایه مظلم کی شود | |||||
نور آن خانه چو بی این هم به پاست | پس چراغ حس هر خانه جداست | |||||
این مثال جان حیوانی بود | نه مثال جان ربانی بود | |||||
باز از هندوی شب چون ماه زاد | در سر هر روزنی نوری فتاد | |||||
نور آن صد خانه را تو یک شمر | که نماند نور این بی آن دگر | |||||
تا بود خورشید تابان بر افق | هست در هر خانه نور او قنق | |||||
باز چون خورشید جان آفل شود | نور جمله خانهها زایل شود | |||||
این مثال نور آمد مثل نی | مر ترا هادی عدو را رهزنی | |||||
بر مثال عنکبوت آن زشتخو | پردههای گنده را بر بافد او | |||||
از لعاب خویش پردهی نور کرد | دیدهی ادراک خود را کور کرد | |||||
گردن اسپ ار بگیرد بر خورد | ور بگیرد پاش بستاند لگد | |||||
کم نشین بر اسپ توسن بیلگام | عقل و دین را پیشوا کن والسلام | |||||
اندرین آهنگ منگر سست و پست | کاندرین ره صبر و شق انفسست |