مثنوی معنوی/رفتن این شیخ در خانهی امیری بهر کدیه روزی چهار بار به زنبیل به اشارت غیب و عتاب کردن امیر او را بدان وقاحت و عذر گفتن او امیر را
ظاهر
شیخ روزی چار کرت چون فقیر | بهر کدیه رفت در قصر امیر | |||||
در کفش زنبیل و شی لله زنان | خالق جان میبجوید تای نان | |||||
نعلهای بازگونهست ای پسر | عقل کلی را کند هم خیرهسر | |||||
چون امیرش دید گفتش ای وقیح | گویمت چیزی منه نامم شحیح | |||||
این چه سغری و چه رویست و چه کار | که به روزی اندر آیی چار بار | |||||
کیست اینجا شیخ اندر بند تو | من ندیدم نر گدا مانند تو | |||||
حرمت و آب گدایان بردهای | این چه عباسی زشت آوردهای | |||||
غاشیه بر دوش تو عباس دبس | هیچ ملحد را مباد این نفس نحس | |||||
گفت امیرا بنده فرمانم خموش | ز آتشم آگه نهای چندین مجوش | |||||
بهر نان در خویش حرصی دیدمی | اشکم نانخواه را بدریدمی | |||||
هفت سال از سوز عشق جسمپز | در بیابان خوردهام من برگ رز | |||||
تا ز برگ خشک و تازه خوردنم | سبز گشته بود این رنگ تنم | |||||
تا تو باشی در حجاب بوالبشر | سرسری در عاشقان کمتر نگر | |||||
زیرکان که مویها بشکافتند | علم هیات را به جان دریافتند | |||||
علم نارنجات و سحر و فلسفه | گرچه نشناسند حق المعرفه | |||||
لیک کوشیدند تا امکان خود | بر گذشتند از همه اقران خود | |||||
عشق غیرت کرد و زیشان در کشید | شد چنین خورشید زیشان ناپدید | |||||
نور چشمی کو به روز استاره دید | آفتابی چون ازو رو در کشید | |||||
زین گذر کن پند من بپذیر هین | عاشقان را تو به چشم عشق بین | |||||
وقت نازک باشد و جان در رصد | با تو نتوان گفت آن دم عذر خود | |||||
فهم کن موقوف آن گفتن مباش | سینههای عاشقان را کم خراش | |||||
نه گمانی بردهای تو زین نشاط | حزم را مگذار میکن احتیاط | |||||
واجبست و جایزست و مستحیل | این وسط را گیر در حزم ای دخیل |