مثنوی معنوی/رسیدن خواجه و قومش به ده و نادیده و ناشناخته آوردن روستایی ایشان را
ظاهر
| بعد ماهی چون رسیدند آن طرف | بینوا ایشان ستوران بی علف | |||||
| روستایی بین که از بدنیتی | میکند بعد اللتیا والتی | |||||
| روی پنهان میکند زیشان بروز | تا سوی باغش بنگشایند پوز | |||||
| آنچنان رو که همه رزق و شرست | از مسلمانان نهان اولیترست | |||||
| رویها باشد که دیوان چون مگس | بر سرش بنشسته باشند چون حرس | |||||
| چون ببینی روی او در تو فتند | یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند | |||||
| در چنان روی خبیث عاصیه | گفت یزدان نسفعن بالناصیه | |||||
| چون بپرسیدند و خانهش یافتند | همچو خویشان سوی در بشتافتند | |||||
| در فرو بستند اهل خانهاش | خواجه شد زین کژروی دیوانهوش | |||||
| لیک هنگام درشتی هم نبود | چون در افتادی بچه تیزی چه سود | |||||
| بر درش ماندند ایشان پنج روز | شب بسرما روز خود خورشیدسوز | |||||
| نه ز غفلت بود ماندن نه خری | بلک بود از اضطرار و بیخری | |||||
| با لیمان بسته نیکان ز اضطرار | شیر مرداری خورد از جوع زار | |||||
| او همیدیدش همیکردش سلام | که فلانم من مرا اینست نام | |||||
| گفت باشد من چه دانم تو کیی | یا پلیدی یا قرین پاکیی | |||||
| گفت این دم با قیامت شد شبیه | تا برادر شد یفر من اخیه | |||||
| شرح میکردش که من آنم که تو | لوتها خوردی ز خوان من دوتو | |||||
| آن فلان روزت خریدم آن متاع | کل سر جاوز الاثنین شاع | |||||
| سر مهر ما شنیدستند خلق | شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق | |||||
| او همیگفتش چه گویی ترهات | نه ترا دانم نه نام تو نه جات | |||||
| پنجمین شب ابر و بارانی گرفت | کاسمان از بارشش دارد شگفت | |||||
| چون رسید آن کارد اندر استخوان | حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان | |||||
| چون بصد الحاح آمد سوی در | گفت آخر چیست ای جان پدر | |||||
| گفت من آن حقها بگذاشتم | ترک کردم آنچ میپنداشتم | |||||
| پنجساله رنج دیدم پنج روز | جان مسکینم درین گرما و سوز | |||||
| یک جفا از خویش و از یار و تبار | در گرانی هست چون سیصد هزار | |||||
| زانک دل ننهاد بر جور و جفاش | جانش خوگر بود با لطف و وفاش | |||||
| هرچه بر مردم بلا و شدتست | این یقین دان کز خلاف عادتست | |||||
| گفت ای خورشید مهرت در زوال | گر تو خونم ریختی کردم حلال | |||||
| امشب باران به ما ده گوشهای | تا بیابی در قیامت توشهای | |||||
| گفت یک گوشهست آن باغبان | هست اینجا گرگ را او پاسبان | |||||
| در کفش تیر و کمان از بهر گرگ | تا زند گر آید آن گرگ سترگ | |||||
| گر تو آن خدمت کنی جا آن تست | ورنه جای دیگری فرمای جست | |||||
| گفت صد خدمت کنم تو جای ده | آن کمان و تیر در کفم بنه | |||||
| من نخسپم حارسی رز کنم | گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم | |||||
| بهر حق مگذارم امشب ای دودل | آب باران بر سر و در زیر گل | |||||
| گوشهای خالی شد و او با عیال | رفت آنجا جای تنگ و بی مجال | |||||
| چون ملخ بر همدگر گشته سوار | از نهیب سیل اندر کنج غار | |||||
| شب همه شب جمله گویان ای خدا | این سزای ما سزای ما سزا | |||||
| این سزای آنک شد یار خسان | یا کسی کرداز برای ناکسان | |||||
| این سزای آنک اندر طمع خام | ترک گوید خدمت خاک کرام | |||||
| خاک پاکان لیسی و دیوارشان | بهتر از عام و رز و گلزارشان | |||||
| بندهی یک مرد روشندل شوی | به که بر فرق سر شاهان روی | |||||
| از ملوک خاک جز بانگ دهل | تو نخواهی یافت ای پیک سبل | |||||
| شهریان خود رهزنان نسبت بروح | روستایی کیست گیج و بی فتوح | |||||
| این سزای آنک بی تدبیر عقل | بانگ غولی آمدش بگزید نقل | |||||
| چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف | زان سپس سودی ندارد اعتراف | |||||
| آن کمان و تیر اندر دست او | گرگ را جویان همه شب سو بسو | |||||
| گرگ بر وی خود مسلط چون شرر | گرگ جویان و ز گرگ او بیخبر | |||||
| هر پشه هر کیک چون گرگی شده | اندر آن ویرانهشان زخمی زده | |||||
| فرصت آن پشه راندن هم نبود | از نهیب حملهی گرگ عنود | |||||
| تا نباید گرگ آسیبی زند | روستایی ریش خواجه بر کند | |||||
| این چنین دندانکنان تا نیمشب | جانشان از ناف میآمد به لب | |||||
| ناگهان تمثال گرگ هشتهای | سر بر آورد از فراز پشتهای | |||||
| تیر را بگشاد آن خواجه ز شست | زد بر آن حیوان که تا افتاد پست | |||||
| اندر افتادن ز حیوان باد جست | روستایی های کرد و کوفت دست | |||||
| ناجوامردا که خرکرهی منست | گفت نه این گرگ چون آهرمنست | |||||
| اندرو اشکال گرگی ظاهرست | شکل او از گرگی او مخبرست | |||||
| گفت نه بادی که جست از فرج وی | میشناسم همچنانک آبی ز می | |||||
| کشتهای خرکرهام را در ریاض | که مبادت بسط هرگز ز انقباض | |||||
| گفت نیکوتر تفحص کن شبست | شخصها در شب ز ناظر محجبست | |||||
| شب غلط بنماید و مبدل بسی | دید صایب شب ندارد هر کسی | |||||
| هم شب و هم ابر و هم باران ژرف | این سه تاریکی غلط آرد شگرف | |||||
| گفت آن بر من چو روز روشنست | میشناسم باد خرکرهی منست | |||||
| در میان بیست باد آن باد را | میشناسم چون مسافر زاد را | |||||
| خواجه بر جست و بیامد ناشکفت | روستایی را گریبانش گرفت | |||||
| کابله طرار شید آوردهای | بنگ و افیون هر دو با هم خوردهای | |||||
| در سه تاریکی شناسی باد خر | چون ندانی مر مرا ای خیرهسر | |||||
| آنک داند نیمشب گوساله را | چون نداند همره دهساله را | |||||
| خویشتن را عارف و واله کنی | خاک در چشم مروت میزنی | |||||
| که مرا از خویش هم آگاه نیست | در دلم گنجای جز الله نیست | |||||
| آنچ دی خوردم از آنم یاد نیست | این دل از غیر تحیر شاد نیست | |||||
| عاقل و مجنون حقم یاد آر | در چنین بیخویشیم معذور دار | |||||
| آنک مرداری خورد یعنی نبید | شرع او را سوی معذوران کشید | |||||
| مست و بنگی را طلاق و بیع نیست | همچو طفلست او معاف و معتقیست | |||||
| مستیی کید ز بوی شاه فرد | صد خم می در سر و مغز آن نکرد | |||||
| پس برو تکلیف چون باشد روا | اسب ساقط گشت و شد بی دست و پا | |||||
| بار کی نهد در جهان خرکره را | درس کی دهد پارسی بومره را | |||||
| بار بر گیرند چون آمد عرج | گفت حق لیس علی الاعمی حرج | |||||
| سوی خود اعمی شدم از حق بصیر | پس معافم از قلیل و از کثیر | |||||
| لاف درویشی زنی و بیخودی | های هوی مستیان ایزدی | |||||
| که زمین را من ندانم ز آسمان | امتحانت کرد غیرت امتحان | |||||
| باد خرکرهی چنین رسوات کرد | هستی نفی ترا اثبات کرد | |||||
| این چنین رسوا کند حق شید را | این چنین گیرد رمیدهصید را | |||||
| صد هزاران امتحانست ای پسر | هر که گوید من شدم سرهنگ در | |||||
| گر نداند عامه او را ز امتحان | پختگان راه جویندش نشان | |||||
| چون کند دعوی خیاطی خسی | افکند در پیش او شه اطلسی | |||||
| که ببر این را بغلطاق فراخ | ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ | |||||
| گر نبودی امتحان هر بدی | هر مخنث در وغا رستم بدی | |||||
| خود مخنث را زره پوشیده گیر | چون ببیند زخم گردد چون اسیر | |||||
| مست حق هشیار چون شد از دبور | مست حق ناید به خود تا نفخ صور | |||||
| بادهی حق راست باشد بی دروغ | دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ | |||||
| ساختی خود را جنید و بایزید | رو که نشناسم تبر را از کلید | |||||
| بدرگی و منبلی و حرص و آز | چون کنی پنهان بشید ای مکرساز | |||||
| خویش را منصور حلاجی کنی | آتشی در پنبهی یاران زنی | |||||
| که بنشناسم عمر از بولهب | باد کرهی خود شناسم نیمشب | |||||
| ای خری کین از تو خر باور کند | خویش را بهر تو کور و کر کند | |||||
| خویش را از رهروان کمتر شمر | تو حریف رهریانی گه مخور | |||||
| باز پر از شید سوی عقل تاز | کی پرد بر آسمان پر مجاز | |||||
| خویشتن را عاشق حق ساختی | عشق با دیو سیاهی باختی | |||||
| عاشق و معشوق را در رستخیز | دو بدو بندند و پیش آرند تیز | |||||
| تو چه خود را گیج و بیخود کردهای | خون رز کو خون ما را خوردهای | |||||
| رو که نشناسم ترا از من بجه | عارف بیخویشم و بهلول ده | |||||
| تو توهم میکنی از قرب حق | که طبقگر دور نبود از طبق | |||||
| این نمیبینی که قرب اولیا | صد کرامت دارد و کار و کیا | |||||
| آهن از داوود مومی میشود | موم در دستت چو آهن میبود | |||||
| قرب خلق و رزق بر جملهست عام | قرب وحی عشق دارند این کرام | |||||
| قرب بر انواع باشد ای پدر | میزند خورشید بر کهسار و زر | |||||
| لیک قربی هست با زر شید را | که از آن آگه نباشد بید را | |||||
| شاخ خشک و تر قریب آفتاب | آفتاب از هر دو کی دارد حجاب | |||||
| لیک کو آن قربت شاخ طری | که ثمار پخته از وی میخوری | |||||
| شاخ خشک از قربت آن آفتاب | غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب | |||||
| آنچنان مستی مباش ای بیخرد | که به عقل آید پشیمانی خورد | |||||
| بلک از آن مستان که چون می میخورند | عقلهای پخته حسرت میبرند | |||||
| ای گرفته همچو گربه موش پیر | گر از آن می شیرگیری شیر گیر | |||||
| ای بخورده از خیالی جام هیچ | همچو مستان حقایق بر مپیچ | |||||
| میفتی این سو و آن سو مستوار | ای تو این سو نیستت زان سو گذار | |||||
| گر بدان سو راه یابی بعد از آن | گه بدین سو گه بدان سو سر فشان | |||||
| جمله این سویی از آن سو کپ مزن | چون نداری مرگ هرزه جان مکن | |||||
| آن خضرجان کز اجل نهراسد او | شاید ار مخلوق را نشناسد او | |||||
| کام از ذوق توهم خوش کنی | در دمی در خیک خود پرش کنی | |||||
| پس به یک سوزن تهی گردی ز باد | این چنین فربه تن عاقل مباد | |||||
| کوزهها سازی ز برف اندر شتا | کی کند چون آب بیند آن وفا | |||||