مثنوی معنوی/دیدن خواجه غلام خود را سپید و ناشناختن کی اوست و گفتن کی غلام مرا تو کشتهای خونت گرفت و خدا ترا به دست من انداخت
ظاهر
| خواجه از دورش بدید و خیره ماند | از تحیر اهل آن ده را بخواند | |||||
| راویهی ما اشتر ما هست این | پس کجا شد بندهی زنگیجبین | |||||
| این یکی بدریست میآید ز دور | میزند بر نور روز از روش نور | |||||
| کو غلام ما مگر سرگشته شد | یا بدو گرگی رسید و کشته شد | |||||
| چون بیامد پیش گفتش کیستی | از یمن زادی و یا ترکیستی | |||||
| گو غلامم را چه کردی راست گو | گر بکشتی وا نما حیلت مجو | |||||
| گفت اگر کشتم بتو چون آمدم | چون به پای خود درین خون آمدم | |||||
| کو غلام من بگفت اینک منم | کرد دست فضل یزدان روشنم | |||||
| هی چه میگویی غلام من کجاست | هین نخواهی رست از من جز براست | |||||
| گفت اسرار ترا با آن غلام | جمله وا گویم یکایک من تمام | |||||
| زان زمانی که خریدی تو مرا | تا به اکنون باز گویم ماجرا | |||||
| تا بدانی که همانم در وجود | گرچه از شبدیز من صبحی گشود | |||||
| رنگ دیگر شد ولیکن جان پاک | فارغ از رنگست و از ارکان و خاک | |||||
| تنشناسان زود ما را گم کنند | آبنوشان ترک مشک و خم کنند | |||||
| جانشناسان از عددها فارغاند | غرقهی دریای بیچونند و چند | |||||
| جان شو و از راه جان جان را شناس | یار بینش شو نه فرزند قیاس | |||||
| چون ملک با عقل یک سررشتهاند | بهر حکمت را دو صورت گشتهاند | |||||
| آن ملک چون مرغ بال و پر گرفت | وین خرد بگذاشت پر و فر گرفت | |||||
| لاجرم هر دو مناصر آمدند | هر دو خوش رو پشت همدیگر شدند | |||||
| هم ملک هم عقل حق را واجدی | هر دو آدم را معین و ساجدی | |||||
| نفس و شیطان بوده ز اول واحدی | بوده آدم را عدو و حاسدی | |||||
| آنک آدم را بدن دید او رمید | و آنک نور متمن دید او خمید | |||||
| آن دو دیدهروشنان بودند ازین | وین دو را دیده ندیده غیر طین | |||||
| این بیان اکنون چو خر بر یخ بماند | چون نشاید بر جهود انجیل خواند | |||||
| کی توان با شیعه گفتن از عمر | کی توان بربط زدن در پیش کر | |||||
| لیک گر در ده به گوشه یک کسست | های هویی که برآوردم بسست | |||||
| مستحق شرح را سنگ و کلوخ | ناطقی گردد مشرح با رسوخ | |||||