مثنوی معنوی/دلداری کردن و نواختن سلیمان علیهالسلام مر آن رسولان را و دفع وحشت و آزار از دل ایشان و عذر قبول ناکردن هدیه شرح کردن با ایشان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
ای رسولان میفرستمتان رسول | رد من بهتر شما را از قبول | |||||
پیش بلقیس آنچ دیدیت از عجب | باز گویید از بیابان ذهب | |||||
تا بداند که به زر طامع نهایم | ما زر از زرآفرین آوردهایم | |||||
آنک گر خواهد همه خاک زمین | سر به سر زر گردد و در ثمین | |||||
حق برای آن کند ای زرگزین | روز محشر این زمین را نقره گین | |||||
فارغیم از زر که ما بس پر فنیم | خاکیان را سر به سر زرین کنیم | |||||
از شما کی کدیهی زر میکنیم | ما شما را کیمیاگر میکنیم | |||||
ترک آن گیرید گر ملک سباست | که برون آب و گل بس ملکهاست | |||||
تختهبندست آن که تختش خواندهای | صدر پنداری و بر در ماندهای | |||||
پادشاهی نیستت بر ریش خود | پادشاهی چون کنی بر نیک و بد | |||||
بیمراد تو شود ریشت سپید | شرم دار از ریش خود ای کژ امید | |||||
مالک الملک است هر کش سر نهد | بیجهان خاک صد ملکش دهد | |||||
لیک ذوق سجدهای پیش خدا | خوشتر آید از دو صد دولت ترا | |||||
پس بنالی که نخواهم ملکها | ملک آن سجده مسلم کن مرا | |||||
پادشاهان جهان از بدرگی | بو نبردند از شراب بندگی | |||||
ورنه ادهموار سرگردان و دنگ | ملک را برهم زدندی بیدرنگ | |||||
لیک حق بهر ثبات این جهان | مهرشان بنهاد بر چشم و دهان | |||||
تا شود شیرین بریشان تخت و تاج | که ستانیم از جهانداران خراج | |||||
از خراج ار جمع آری زر چو ریگ | آخر آن از تو بماند مردریگ | |||||
همره جانت نگردد ملک و زر | زر بده سرمه ستان بهر نظر | |||||
تا ببینی کین جهان چاهیست تنگ | یوسفانه آن رسن آری به چنگ | |||||
تا بگوید چون ز چاه آیی به بام | جان که یا بشرای هذا لی غلام | |||||
هست در چاه انعکاسات نظر | کمترین آنک نماید سنگ زر | |||||
وقت بازی کودکان را ز اختلال | مینماید آن خزفها زر و مال | |||||
عارفانش کیمیاگر گشتهاند | تا که شد کانها بر ایشان نژند |