مثنوی معنوی/در صفت آن بیخودان کی از شر خود و هنر خود آمن شدهاند
ظاهر
چون فناش از فقر پیرایه شود | او محمدوار بیسایه شود | |||||
فقر فخری را فنا پیرایه شد | چون زبانهی شمع او بیسایه شد | |||||
شمع جمله شد زبانه پا و سر | سایه را نبود بگرد او گذر | |||||
موم از خویش و ز سایه در گریخت | در شعاع از بهر او کی شمع ریخت | |||||
گفت او بهر فنایت ریختم | گفت من هم در فنا بگریختم | |||||
این شعاع باقی آمد مفترض | نه شعاع شمع فانی عرض | |||||
شمع چون در نار شد کلی فنا | نه اثر بینی ز شمع و نه ضیا | |||||
هست اندر دفع ظلمت آشکار | آتش صورت به مومی پایدار | |||||
برخلاف موم شمع جسم کان | تا شود کم گردد افزون نور جان | |||||
این شعاع باقی و آن فانیست | شمع جان را شعلهی ربانیست | |||||
این زبانهی آتشی چون نور بود | سایهی فانی شدن زو دور بود | |||||
ابر را سایه بیفتد در زمین | ماه را سایه نباشد همنشین | |||||
بیخودی بیابریست ای نیکخواه | باشی اندر بیخودی چون قرص ماه | |||||
باز چون ابری بیاید رانده | رفت نور از مه خیالی مانده | |||||
از حجاب ابر نورش شد ضعیف | کم ز ماه نو شد آن بدر شریف | |||||
مه خیالی مینماید ز ابر و گرد | ابر تن ما را خیالاندیش کرد | |||||
لطف مه بنگر که این هم لطف اوست | که بگفت او ابرها ما را عدوست | |||||
مه فراغت دارد از ابر و غبار | بر فراز چرخ دارد مه مدار | |||||
ابر ما را شد عدو و خصم جان | که کند مه را ز چشم ما نهان | |||||
حور را این پرده زالی میکند | بدر را کم از هلالی میکند | |||||
ماه ما را در کنار عز نشاند | دشمن ما را عدوی خویش خواند | |||||
تاب ابر و آب او خود زین مهست | هر که مه خواند ابر را بس گمرهست | |||||
نور مه بر ابر چون منزل شدست | روی تاریکش ز مه مبدل شدست | |||||
گرچه همرنگ مهست و دولتیست | اندر ابر آن نور مه عاریتیست | |||||
در قیامت شمس و مه معزول شد | چشم در اصل ضیا مشغول شد | |||||
تا بداند ملک را از مستعار | وین رباط فانی از دارالقرار | |||||
دایه عاریه بود روزی سه چار | مادرا ما را تو گیر اندر کنار | |||||
پر من ابرست و پردهست و کثیف | ز انعکاس لطف حق شد او لطیف | |||||
بر کنم پر را و حسنش را ز راه | تا ببینم حسن مه را هم ز ماه | |||||
من نخواهم دایه مادر خوشترست | موسیام من دایهی من مادرست | |||||
من نخواهم لطف مه از واسطه | که هلاک قوم شد این رابطه | |||||
یا مگر ابری شود فانی راه | تا نگردد او حجاب روی ماه | |||||
صورتش بنماید او در وصف لا | همچو جسم انبیا و اولیا | |||||
آنچنان ابری نباشد پردهبند | پردهدر باشد به معنی سودمند | |||||
آنچنان که اندر صباح روشنی | قطره میبارید و بالا ابر نی | |||||
معجزهی پیغامبری بود آن سقا | گشته ابر از محو همرنگ سما | |||||
بود ابر و رفته از وی خوی ابر | این چنین گردد تن عاشق به صبر | |||||
تن بود اما تنی گم گشته زو | گشته مبدل رفته از وی رنگ و بو | |||||
پر پی غیرست و سر از بهر من | خانهی سمع و بصر استون تن | |||||
جان فدا کردن برای صید غیر | کفر مطلق دان و نومیدی ز خیر | |||||
هین مشو چون قند پیش طوطیان | بلک زهری شو شو آمن از زیان | |||||
یا برای شادباشی در خطاب | خویش چون مردار کن پی کلاب | |||||
پس خضر کشتی برای این شکست | تا که آن کشتی ز غاصب باز رست | |||||
فقر فخری بهر آن آمد سنی | تا ز طماعان گریزم در غنی | |||||
گنجها را در خرابی زان نهند | تا ز حرص اهل عمران وا رهند | |||||
پر نتانی کند رو خلوت گزین | تا نگردی جمله خرج آن و این | |||||
زآنک تو هم لقمهای هم لقمهخوار | آکل و ماکولی ای جان هوشدار |