مثنوی معنوی/در حجره گشادن مصطفی علیهالسلام بر مهمان و خود را پنهان کردن تا او خیال گشاینده را نبیند و خجل شود و گستاخ بیرون رود
ظاهر
مصطفی صبح آمد و در را گشاد | صبح آن گمراه را او راه داد | |||||
در گشاد و گشت پنهان مصطفی | تا نگردد شرمسار آن مبتلا | |||||
تا برون آید رود گستاخ او | تا نبیند درگشا را پشت و رو | |||||
یا نهان شد در پس چیزی و یا | از ویش پوشید دامان خدا | |||||
صبغة الله گاه پوشیده کند | پردهی بیچون بر آن ناظر تند | |||||
تا نبیند خصم را پهلوی خویش | قدرت یزدان از آن بیشست بیش | |||||
مصطفی میدید احوال شبش | لیک مانع بود فرمان ربش | |||||
تا که پیش از خبط بگشاید رهی | تا نیفتد زان فضیحت در چهی | |||||
لیک حکمت بود و امر آسمان | تا ببیند خویشتن را او چنان | |||||
بس عداوتها که آن یاری بود | بس خرابیها که معماری بود | |||||
جامه خواب پر حدث را یک فضول | قاصدا آورد در پیش رسول | |||||
که چنین کردست مهمانت ببین | خندهای زد رحمةللعالمین | |||||
که بیار آن مطهره اینجا به پیش | تا بشویم جمله را با دست خویش | |||||
هر کسی میجست کز بهر خدا | جان ما و جسم ما قربان ترا | |||||
ما بشوییم این حدث را تو بهل | کار دستست این نمط نه کار دل | |||||
ای لعمرک مر ترا حق عمر خواند | پس خلیفه کرد و بر کرسی نشاند | |||||
ما برای خدمت تو میزییم | چون تو خدمت میکنی پس ما چهایم | |||||
گفت آن دانم و لیک این ساعتیست | که درین شستن بخویشم حکمتیست | |||||
منتظر بودند کین قول نبیست | تا پدید آید که این اسرار چیست | |||||
او به جد میشست آن احداث را | خاص ز امر حق نه تقلید و ریا | |||||
که دلش میگفت کین را تو بشو | که درین جا هست حکمت تو بتو |