مثنوی معنوی/در بیان آنک لطف حق را همه کس داند و قهر حق را همه کس داند
ظاهر
گفت درویشی به درویشی که تو | چون بدیدی حضرت حق را بگو | |||||
گفت بیچون دیدم اما بهر قال | بازگویم مختصر آن را مثال | |||||
دیدمش سوی چپ او آذری | سوی دست راست جوی کوثری | |||||
سوی چپش بس جهانسوز آتشی | سوی دست راستش جوی خوشی | |||||
سوی آن آتش گروهی برده دست | بهر آن کوثر گروهی شاد و مست | |||||
لیک لعب بازگونه بود سخت | پیش پای هر شقی و نیکبخت | |||||
هر که در آتش همی رفت و شرر | از میان آب بر میکرد سر | |||||
هر که سوی آب میرفت از میان | او در آتش یافت میشد در زمان | |||||
هر که سوی راست شد و آب زلال | سر ز آتش بر زد از سوی شمال | |||||
وانک شد سوی شمال آتشین | سر برون میکرد از سوی یمین | |||||
کم کسی بر سر این مضمر زدی | لاجرم کم کس در آن آتش شدی | |||||
جز کسی که بر سرش اقبال ریخت | کو رها کرد آب و در آتش گریخت | |||||
کرده ذوق نقد را معبود خلق | لاجرم زین لعب مغبون بود خلق | |||||
جوقجوق وصف صف از حرص و شتاب | محترز ز آتش گریزان سوی آب | |||||
لاجرم ز آتش برآوردند سر | اعتبارالاعتبار ای بیخبر | |||||
بانگ میزد آتش ای گیجان گول | من نیم آتش منم چشمهی قبول | |||||
چشمبندی کردهاند ای بینظر | در من آی و هیچ مگریز از شرر | |||||
ای خلیل اینجا شرار و دود نیست | جز که سحر و خدعهی نمرود نیست | |||||
چون خلیل حق اگر فرزانهای | آتش آب تست و تو پروانهای | |||||
جان پروانه همیدارد ندا | کای دریغا صد هزارم پر بدی | |||||
تا همی سوزید ز آتش بیامان | کوری چشم و دل نامحرمان | |||||
بر من آرد رحم جاهل از خری | من برو رحم آرم از بینشوری | |||||
خاصه این آتش که جان آبهاست | کار پروانه به عکس کار ماست | |||||
او ببینند نور و در ناری رود | دل ببیند نار و در نوری شود | |||||
این چنین لعب آمد از رب جلیل | تا ببینی کیست از آل خلیل | |||||
آتشی را شکل آبی دادهاند | واندر آتش چشمهای بگشادهاند | |||||
ساحری صحن برنجی را به فن | صحن پر کرمی کند در انجمن | |||||
خانه را او پر ز کزدمها نمود | از دم سحر و خود آن کزدم نبود | |||||
چونک جادو مینماید صد چنین | چون بود دستان جادوآفرین | |||||
لاجرم از سحر یزدان قرن قرن | اندر افتادند چون زن زیر پهن | |||||
ساحرانشان بنده بودند و غلام | اندر افتادند چون صعوه به دام | |||||
هین بخوان قرآن ببین سحر حلال | سرنگونی مکرهای کالجبال | |||||
من نیم فرعون کایم سوی نیل | سوی آتش میروم من چون خلیل | |||||
نیست آتش هست آن ماء معین | وآن دگر از مکر آب آتشین | |||||
پس نکو گفت آن رسول خوشجواز | ذرهای عقلت به از صوم و نماز | |||||
زانک عقلت جوهرست این دو عرض | این دو در تکمیل آن شد مفترض | |||||
تا جلا باشد مر آن آیینه را | که صفا آید ز طاعت سینه را | |||||
لیک گر آیینه از بن فاسدست | صیقل او را دیر باز آرد به دست | |||||
وان گزین آیینه که خوش مغرس است | اندکی صیقل گری آن را بس است |