مثنوی معنوی/خنده گرفتن آن کنیزک را از ضعف شهوت خلیفه و قوت شهوت آن امیر و فهم کردن خلیفه از خندهی کنیزک
ظاهر
| زن بدید آن سستی او از شگفت | آمد اندر قهقهه خندهش گرفت | |||||
| یادش آمد مردی آن پهلوان | که بکشت او شیر و اندامش چنان | |||||
| غالب آمد خندهی زن شد دراز | جهد میکرد و نمیشد لب فراز | |||||
| سخت میخندید همچون بنگیان | غالب آمد خنده بر سود و زیان | |||||
| هرچه اندیشید خنده میفزود | همچو بند سیل ناگاهان گشود | |||||
| گریه و خنده غم و شادی دل | هر یکی را معدنی دان مستقل | |||||
| هر یکی را مخزنی مفتاح آن | ای برادر در کف فتاح دان | |||||
| هیچ ساکن مینشد آن خنده زو | پس خلیفه طیره گشت و تندخو | |||||
| زود شمشیر از غلافش بر کشید | گفت سر خنده واگو ای پلید | |||||
| در دلم زین خنده ظنی اوفتاد | راستی گو عشوه نتوانیم داد | |||||
| ور خلاف راستی بفریبیم | یا بهانهی چرب آری تو به دم | |||||
| من بدانم در دل من روشنیست | بایدت گفتن هر آنچ گفتنیست | |||||
| در دل شاهان تو ماهی دان سطبر | گرچه گه گه شد ز غفلت زیر ابر | |||||
| یک چراغی هست در دل وقت گشت | وقت خشم و حرص آید زیر طشت | |||||
| آن فراست این زمان یار منست | گر نگویی آنچ حق گفتنست | |||||
| من بدین شمشیر برم گردنت | سود نبود خود بهانه کردنت | |||||
| ور بگویی راست آزادت کنم | حق یزدان نشکنم شادت کنم | |||||
| هفت مصحف آن زمان برهم نهاد | خورد سوگند و چنین تقریر داد | |||||