مثنوی معنوی/حکمت نظر کردن در چارق و پوستین کی فلینظر الانسان مم خلق
بازگردان قصهی عشق ایاز | که آن یکی گنجیست مالامال راز | |||||
میرود هر روز در حجرهی برین | تا ببیند چارقی با پوستین | |||||
زانک هستی سخت مستی آورد | عقل از سر شرم از دل میبرد | |||||
صد هزاران قرن پیشین را همین | مستی هستی بزد ره زین کمین | |||||
شد عزراییلی ازین مستی بلیس | که چرا آدم شود بر من رئیس | |||||
خواجهام من نیز و خواجهزادهام | صد هنر را قابل و آمادهام | |||||
در هنر من از کسی کم نیستم | تا به خدمت پیش دشمن بیستم | |||||
من ز آتش زادهام او از وحل | پیش آتش مر وحل را چه محل | |||||
او کجا بود اندر آن دوری که من | صدر عالم بودم و فخر زمن |