مثنوی معنوی/حکایت مندیل در تنور پر آتش انداختن انس رضی الله عنه و ناسوختن
ظاهر
| از انس فرزند مالک آمدست | که به مهمانی او شخصی شدست | |||||
| او حکایت کرد کز بعد طعام | دید انس دستارخوان را زردفام | |||||
| چرکن و آلوده گفت ای خادمه | اندر افکن در تنورش یکدمه | |||||
| در تنور پر ز آتش در فکند | آن زمان دستارخوان را هوشمند | |||||
| جمله مهمانان در آن حیران شدند | انتظار دود کندوری بدند | |||||
| بعد یکساعت بر آورد از تنور | پاک و اسپید و از آن اوساخ دور | |||||
| قوم گفتند ای صحابی عزیز | چون نسوزید و منقی گشت نیز | |||||
| گفت زانک مصطفی دست و دهان | بس بمالید اندرین دستارخوان | |||||
| ای دل ترسنده از نار و عذاب | با چنان دست و لبی کن اقتراب | |||||
| چون جمادی را چنین تشریف داد | جان عاشق را چهها خواهد گشاد | |||||
| مر کلوخ کعبه را چون قبله کرد | خاک مردان باش ای جان در نبرد | |||||
| بعد از آن گفتند با آن خادمه | تو نگویی حال خود با این همه | |||||
| چون فکندی زود آن از گفت وی | گیرم او بردست در اسرار پی | |||||
| اینچنین دستارخوان قیمتی | چون فکندی اندر آتش ای ستی | |||||
| گفت دارم بر کریمان اعتماد | نیستم ز اکرام ایشان ناامید | |||||
| میزری چه بود اگر او گویدم | در رو اندر عین آتش بی ندم | |||||
| اندر افتم از کمال اعتماد | از عباد الله دارم بس امید | |||||
| سر در اندازم نه این دستارخوان | ز اعتماد هر کریم رازدان | |||||
| ای برادر خود برین اکسیر زن | کم نباید صدق مرد از صدق زن | |||||
| آن دل مردی که از زن کم بود | آن دلی باشد که کم ز اشکم بود | |||||