مثنوی معنوی/حکایت مریدی کی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصیحت کرد به زبان و در ضمن نصیحت قوت توکل بخشیدش به امر حق

از ویکی‌نبشته
دفتر پنجم مثنوی از مولوی
(حکایت مریدی کی شیخ از حرص و ضمیر او واقف شد او را نصیحت کرد به زبان و در ضمن نصیحت قوت توکل بخشیدش به امر حق)
  شیخ می‌شد با مریدی بی‌درنگ سوی شهری نان بدانجا بود تنگ  
  ترس جوع و قحط در فکر مرید هر دمی می‌گشت از غفلت پدید  
  شیخ آگه بود و واقف از ضمیر گفت او را چند باشی در زحیر  
  از برای غصه‌ی نان سوختی دیده‌ی صبر و توکل دوختی  
  تو نه‌ای زان نازنینان عزیز که ترا دارند بی‌جوز و مویز  
  جوع رزق جان خاصان خداست کی زبون هم‌چو تو گیج گداست  
  باش فارغ تو از آنها نیستی که درین مطبخ تو بی‌نان بیستی  
  کاسه بر کاسه‌ست و نان بر نان مدام از برای این شکم‌خواران عام  
  چون بمیرد می‌رود نان پیش پیش کای ز بیم بی‌نوایی کشته خویش  
  تو برفتی ماند نان برخیز گیر ای بکشته خویش را اندر زحیر  
  هین توکل کن ملرزان پا و دست رزق تو بر تو ز تو عاشق‌ترست  
  عاشقست و می‌زند او مول‌مول که ز بی‌صبریت داند ای فضول  
  گر ترا صبری بدی رزق آمدی خویشتن چون عاشقان بر تو زدی  
  این تب لرزه ز خوف جوع چیست در توکل سیر می‌تانند زیست