مثنوی معنوی/حکایت تعلق موش با چغز و بستن پای هر دو
ظاهر
از قضا موشی و چغزی با وفا | بر لب جو گشته بودند آشنا | |||||
هر دو تن مربوط میقاتی شدند | هر صباحی گوشهای میآمدند | |||||
نرد دل با همدگر میباختند | از وساوس سینه میپرداختند | |||||
هر دو را دل از تلاقی متسع | همدگر را قصهخوان و مستمع | |||||
رازگویان با زبان و بیزبان | الجماعه رحمه را تاویل دان | |||||
آن اشر چون جفت آن شاد آمدی | پنج ساله قصهاش یاد آمدی | |||||
جوش نطق از دل نشان دوستیست | بستگی نطق از بیالفتیست | |||||
دل که دلبر دید کی ماند ترش | بلبلی گل دید کی ماند خمش | |||||
ماهی بریان ز آسیب خضر | زنده شد در بحر گشت او مستقر | |||||
یار را با یار چون بنشسته شد | صد هزاران لوح سر دانسته شد | |||||
لوح محفوظ است پیشانی یار | راز کونینش نماید آشکار | |||||
هادی راهست یار اندر قدوم | مصطفی زین گفت اصحابی نجوم | |||||
نجم اندر ریگ و دریا رهنماست | چشم اندر نجم نه کو مقتداست | |||||
چشم را با روی او میدار جفت | گرد منگیزان ز راه بحث و گفت | |||||
زانک گردد نجم پنهان زان غبار | چشم بهتر از زبان با عثار | |||||
تا بگوید او که وحیستش شعار | کان نشاند گرد و ننگیزد غبار | |||||
چون شد آدم مظهر وحی و وداد | ناطقهی او علم الاسما گشاد | |||||
نام هر چیزی چنانک هست آن | از صحیفهی دل روی گشتش زبان | |||||
فاش میگفتی زبان از ریتش | جمله را خاصیت و ماهیتش | |||||
آنچنان نامی که اشیا را سزد | نه چنانک حیز را خواند اسد | |||||
نوح نهصد سال در راه سوی | بود هر روزیش تذکیر نوی | |||||
لعل او گویا ز یاقوت القلوب | نه رساله خوانده نه قوت القلوب | |||||
وعظ را ناموخته هیچ از شروح | بلک ینبوع کشوف و شرح روح | |||||
زان میی کان می چو نوشیده شود | آب نطق از گنگ جوشیده شود | |||||
طفل نوزاده شود حبر فصیح | حکمت بالغ بخواند چون مسیح | |||||
از کهی که یافت زان می خوشلبی | صد غزل آموخت داود نبی | |||||
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک | همزبان و یار داود ملیک | |||||
چه عجب که مرغ گردد مست او | هم شنود آهن ندای دست او | |||||
صرصری بر عاد قتالی شده | مر سلیمان را چو حمالی شده | |||||
صرصری میبرد بر سر تخت شاه | هر صباح و هر مسا یک ماهه راه | |||||
هم شده حمال و هم جاسوس او | گفت غایب را کنان محسوس او | |||||
باد دم که گفت غایب یافتی | سوی گوش آن ملک بشتافتی | |||||
که فلانی این چنین گفت این زمان | ای سلیمان مه صاحبقران |