مثنوی معنوی/حکایت استر پیش شتر کی من بسیار در رو میافتم و تو نمیافتی الا به نادر
ظاهر
| گفت استر با شتر کای خوش رفیق | در فراز و شیب و در راه دقیق | |||||
| تو نه آیی در سر و خوش میروی | من همیآیم بسر در چون غوی | |||||
| من همیافتم برو در هر دمی | خواه در خشکی و خواه اندر نمی | |||||
| این سبب را باز گو با من که چیست | تا بدانم من که چون باید بزیست | |||||
| گفت چشم من ز تو روشنترست | بعد از آن هم از بلندی ناظرست | |||||
| چون برآیم بر سرکوه بلند | آخر عقبه ببینم هوشمند | |||||
| پس همه پستی و بالایی راه | دیدهام را وا نماید هم اله | |||||
| هر قدم من از سر بینش نهم | از عثار و اوفتادن وا رهم | |||||
| تو ببینی پیش خود یک دو سه گام | دانه بینی و نبینی رنج دام | |||||
| یستوی الاعمی لدیکم والبصیر | فی المقام و النزول والمسیر | |||||
| چون جنین را در شکم حق جان دهد | جذب اجزا در مزاج او نهد | |||||
| از خورش او جذب اجزا میکند | تار و پود جسم خود را میتند | |||||
| تا چهل سالش بجذب جزوها | حق حریصش کرده باشد در نما | |||||
| جذب اجزا روح را تعلیم کرد | چون نداند جذب اجزا شاه فرد | |||||
| جامع این ذرهها خورشید بود | بی غذا اجزات را داند ربود | |||||
| آن زمانی که در آیی تو ز خواب | هوش و حس رفته را خواند شتاب | |||||
| تا بدانی کان ازو غایب نشد | باز آید چون بفرماید که عد | |||||