مثنوی معنوی/حکایت آن پیر عرب کی دلالت کرد حلیمه را به استعانت به بتان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
پیرمردی پیشش آمد با عصا | کای حلیمه چه فتاد آخر ترا | |||||
که چنین آتش ز دل افروختی | این جگرها را ز ماتم سوختی | |||||
گفت احمد را رضیعم معتمد | پس بیاوردم که بسپارم به جد | |||||
چون رسیدم در حطیم آوازها | میرسید و میشنیدم از هوا | |||||
من چو آن الحان شنیدم از هوا | طفل را بنهادم آنجا زان صدا | |||||
تا ببینم این ندا آواز کیست | که ندایی بس لطیف و بس شهیست | |||||
نه از کسی دیدم بگرد خود نشان | نه ندا می منقطع شد یک زمان | |||||
چونک واگشتم ز حیرتهای دل | طفل را آنجا ندیدم وای دل | |||||
گفتش ای فرزند تو انده مدار | که نمایم مر ترا یک شهریار | |||||
که بگوید گر بخواهد حال طفل | او بداند منزل و ترحال طفل | |||||
پس حلیمه گفت ای جانم فدا | مر ترا ای شیخ خوب خوشندا | |||||
هین مرا بنمای آن شاه نظر | کش بود از حال طفل من خبر | |||||
برد او را پیش عزی کین صنم | هست در اخبار غیبی مغتنم | |||||
ما هزاران گم شده زو یافتیم | چون به خدمت سوی او بشتافتیم | |||||
پیر کرد او را سجود و گفت زود | ای خداوند عرب ای بحر جود | |||||
گفت ای عزی تو بس اکرامها | کردهای تا رستهایم از دامها | |||||
بر عرب حقست از اکرام تو | فرض گشته تا عرب شد رام تو | |||||
این حلیمهی سعدی از اومید تو | آمد اندر ظل شاخ بید تو | |||||
که ازو فرزند طفلی گم شدست | نام آن کودک محمد آمدست | |||||
چون محمد گفت آن جمله بتان | سرنگون گشت و ساجد آن زمان | |||||
که برو ای پیر این چه جست و جوست | آن محمد را که عزل ما ازوست | |||||
ما نگون و سنگسار آییم ازو | ما کساد و بیعیار آییم ازو | |||||
آن خیالاتی که دیدندی ز ما | وقت فترت گاه گاه اهل هوا | |||||
گم شود چون بارگاه او رسید | آب آمد مر تیمم را درید | |||||
دور شو ای پیر فتنه کم فروز | هین ز رشک احمدی ما را مسوز | |||||
دور شو بهر خدا ای پیر تو | تا نسوزی ز آتش تقدیر تو | |||||
این چه دم اژدها افشردنست | هیچ دانی چه خبر آوردنست | |||||
زین خبر جوشد دل دریا و کان | زین خبر لرزان شود هفت آسمان | |||||
چون شنید از سنگها پیر این سخن | پس عصا انداخت آن پیر کهن | |||||
پس ز لرزه و خوف و بیم آن ندا | پیر دندانها به هم بر میزدی | |||||
آنچنان که اندر زمستان مرد عور | او همی لرزید و میگفت ای ثبور | |||||
چون در آن حالت بدید او پیر را | زان عجب گم کرد زن تدبیر را | |||||
گفت پیر اگر چه من در محنتم | حیرت اندر حیرت اندر حیرتم | |||||
ساعتی بادم خطیبی میکند | ساعتی سنگم ادیبی میکند | |||||
باد با حرفم سخنها میدهد | سنگ و کوهم فهم اشیا میدهد | |||||
گاه طفلم را ربوده غیبیان | غیبیان سبز پر آسمان | |||||
از کی نالم با کی گویم این گله | من شدم سودایی اکنون صد دله | |||||
غیرتش از شرح غیبم لب ببست | این قدر گویم که طفلم گم شدست | |||||
گر بگویم چیز دیگر من کنون | خلق بندندم به زنجیر جنون | |||||
گفت پیرش کای حلیمه شاد باش | سجدهی شکر آر و رو را کم خراش | |||||
غم مخور یاوه نگردد او ز تو | بلک عالم یاوه گردد اندرو | |||||
هر زمان از رشک غیرت پیش و پس | صد هزاران پاسبانست و حرس | |||||
آن ندیدی کان بتان ذو فنون | چون شدند از نام طفلت سرنگون | |||||
این عجب قرنیست بر روی زمین | پیر گشتم من ندیدم جنس این | |||||
زین رسالت سنگها چون ناله داشت | تا چه خواهد بر گنه کاران گماشت | |||||
سنگ بیجرمست در معبودیش | تو نهای مضطر که بنده بودیش | |||||
او که مضطر این چنین ترسان شدست | تا که بر مجرم چهها خواهند بست |