مثنوی معنوی/حکایت آن مداح کی از جهت ناموس شکر ممدوح میکرد و بوی اندوه و غم اندرون او و خلاقت دلق ظاهر او مینمود کی آن شکرها لافست و دروغ
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
آن یکی با دلق آمد از عراق | باز پرسیدند یاران از فراق | |||||
گفت آری بد فراق الا سفر | بود بر من بس مبارک مژدهور | |||||
که خلیفه داد ده خلعت مرا | که قرینش باد صد مدح و ثنا | |||||
شکرها و حمدها بر میشمرد | تا که شکر از حد و اندازه ببرد | |||||
پس بگفتندش که احوال نژند | بر دروغ تو گواهی میدهند | |||||
تن برهنه سر برهنه سوخته | شکر را دزدیده یا آموخته | |||||
کو نشان شکر و حمد میر تو | بر سر و بر پای بی توفیر تو | |||||
گر زبانت مدح آن شه میتند | هفت اندامت شکایت میکند | |||||
در سخای آن شه و سلطان جود | مر ترا کفشی و شلواری نبود | |||||
گفت من ایثار کردم آنچ داد | میر تقصیری نکرد از افتقاد | |||||
بستدم جمله عطاها از امیر | بخش کردم بر یتیم و بر فقیر | |||||
مال دادم بستدم عمر دراز | در جزا زیرا که بودم پاکباز | |||||
پس بگفتندش مبارک مال رفت | چیست اندر باطنت این دود نفت | |||||
صد کراهت در درون تو چو خار | کی بود انده نشان ابتشار | |||||
کو نشان عشق و ایثار و رضا | گر درستست آنچ گفتی ما مضی | |||||
خود گرفتم مال گم شد میل کو | سیل اگر بگذشت جای سیل کو | |||||
چشم تو گر بد سیاه و جانفزا | گر نماند او جانفزا ازرق چرا | |||||
کو نشان پاکبازی ای ترش | بوی لاف کژ همیآید خمش | |||||
صد نشان باشد درون ایثار را | صد علامت هست نیکوکار را | |||||
مال در ایثار اگر گردد تلف | در درون صد زندگی آید خلف | |||||
در زمین حق زراعت کردنی | تخمهای پاک آنگه دخل نی | |||||
گر نروید خوشه از روضات هو | پس چه واسع باشد ارض الله بگو | |||||
چونک این ارض فنا بیریع نیست | چون بود ارض الله آن مستوسعیست | |||||
این زمین را ریع او خود بیحدست | دانهای را کمترین خود هفصدست | |||||
حمد گفتی کو نشان حامدون | نه برونت هست اثر نه اندرون | |||||
حمد عارف مر خدا را راستست | که گواه حمد او شد پا و دست | |||||
از چه تاریک جسمش بر کشید | وز تک زندان دنیااش خرید | |||||
اطلس تقوی و نور متلف | آیت حمدست او را بر کتف | |||||
وا رهیده از جهان عاریه | ساکن گلزار و عین جاریه | |||||
بر سریر سر عالیهمتش | مجلس و جا و مقام و رتبتش | |||||
مقعد صدقی که صدیقان درو | جمله سر سبزند و شاد و تازهرو | |||||
حمدشان چون حمد گلشن از بهار | صد نشانی دارد و صد گیر و دار | |||||
بر بهارش چشمه و نخل و گیاه | وآن گلستان و نگارستان گواه | |||||
شاهد شاهد هزاران هر طرف | در گواهی همچو گوهر بر صدف | |||||
بوی سر بد بیاید از دمت | وز سر و رو تابد ای لافی غمت | |||||
بوشناسانند حاذق در مصاف | تو به جلدی های هو کم کن گزاف | |||||
تو ملاف از مشک کان بوی پیاز | از دم تو میکند مکشوف راز | |||||
گلشکر خوردم همیگویی و بوی | میزند از سیر که یافه مگوی | |||||
هست دل مانندهی خانهی کلان | خانهی دل را نهان همسایگان | |||||
از شکاف روزن و دیوارها | مطلع گردند بر اسرار ما | |||||
از شکافی که ندارد هیچ وهم | صاحب خانه و ندارد هیچ سهم | |||||
از نبی بر خوان که دیو و قوم او | میبرند از حال انسی خفیه بو | |||||
از رهی که انس از آن آگاه نیست | زانک زین محسوس و زین اشباه نیست | |||||
در میان ناقدان زرقی متن | با محک ای قلب دون لافی مزن | |||||
مر محک را ره بود در نقد و قلب | که خدایش کرد امیر جسم و قلب | |||||
چون شیاطین با غلیظیهای خویش | واقفاند از سر ما و فکر و کیش | |||||
مسلکی دارند دزدیده درون | ما ز دزدیهای ایشان سرنگون | |||||
دم به دم خبط و زیانی میکنند | صاحب نقب و شکاف روزنند | |||||
پس چرا جانهای روشن در جهان | بیخبر باشند از حال نهان | |||||
در سرایت کمتر از دیوان شدند | روحها که خیمه بر گردون زدند | |||||
دیو دزدانه سوی گردون رود | از شهاب محرق او مطعون شود | |||||
سرنگون از چرخ زیر افتد چنان | که شقی در جنگ از زخم سنان | |||||
آن ز رشک روحهای دلپسند | از فلکشان سرنگون میافکنند | |||||
تو اگر شلی و لنگ و کور و کر | این گمان بر روحهای مه مبر | |||||
شرم دار و لاف کم زن جان مکن | که بسی جاسوس هست آن سوی تن |