مثنوی معنوی/حکایت آن مجاهد کی از همیان سیم
ظاهر
آن یکی بودش به کف در چل درم | هر شب افکندی یکی در آب یم | |||||
تا که گردد سخت بر نفس مجاز | در تانی درد جان کندن دراز | |||||
با مسلمانان بکر او پیش رفت | وقت فر او وا نگشت از خصم تفت | |||||
زخم دیگر خورد آن را هم ببست | بیست کرت رمح و تیر از وی شکست | |||||
بعد از آن قوت نماند افتاد پیش | مقعد صدق او ز صدق عشق خویش | |||||
صدق جان دادن بود هین سابقوا | از نبی برخوان رجال صدقوا | |||||
این همه مردن نه مرگ صورتست | این بدن مر روح را چون آلتست | |||||
ای بسا خامی که ظاهر خونش ریخت | لیک نفس زنده آن جانب گریخت | |||||
آلتش بشکست و رهزن زنده ماند | نفس زندهست ارچه مرکب خون فشاند | |||||
اسپ کشت و راه او رفته نشد | جز که خام و زشت و آشفته نشد | |||||
گر بهر خون ریزیی گشتی شهید | کافری کشته بدی هم بوسعید | |||||
ای بسا نفس شهید معتمد | مرده در دنیا چو زنده میرود | |||||
روح رهزن مرد و تن که تیغ اوست | هست باقی در کف آن غزوجوست | |||||
تیغ آن تیغست مرد آن مرد نیست | لیک این صورت ترا حیران کنیست | |||||
نفس چون مبدل شود این تیغ تن | باشد اندر دست صنع ذوالمنن | |||||
آن یکی مردیست قوتش جمله درد | این دگر مردی میانتی همچو گرد |