مثنوی معنوی/جواب گفتن مهمان ایشان را و مثل آوردن بدفع کردن حارس کشت به بانگ دف از کشت شتری را کی کوس محمودی بر پشت او زدندی
ظاهر
| گفت ای یاران از آن دیوان نیم | که ز لا حولی ضعیف آید پیم | |||||
| کودکی کو حارس کشتی بدی | طبلکی در دفع مرغان میزدی | |||||
| تا رمیدی مرغ زان طبلک ز کشت | کشت از مرغان بد بی خوف گشت | |||||
| چونک سلطان شاه محمود کریم | برگذر زد آن طرف خیمهی عظیم | |||||
| با سپاهی همچو استارهی اثیر | انبه و پیروز و صفدر ملکگیر | |||||
| اشتری بد کو بدی حمال کوس | بختیی بد پیشرو همچون خروس | |||||
| بانگ کوس و طبل بر وی روز و شب | میزدی اندر رجوع و در طلب | |||||
| اندر آن مزرع در آمد آن شتر | کودک آن طبلک بزد در حفظ بر | |||||
| عاقلی گفتش مزن طبلک که او | پختهی طبلست با آنشست خو | |||||
| پیش او چه بود تبوراک تو طفل | که کشد او طبل سلطان بیست کفل | |||||
| عاشقم من کشتهی قربان لا | جان من نوبتگه طبل بلا | |||||
| خود تبوراکست این تهدیدها | پیش آنچ دیده است این دیدها | |||||
| ای حریفان من از آنها نیستم | کز خیالاتی درین ره بیستم | |||||
| من چو اسماعیلیانم بیحذر | بل چو اسمعیل آزادم ز سر | |||||
| فارغم از طمطراق و از ریا | قل تعالوا گفت جانم را بیا | |||||
| گفت پیغامبر که جاد فی السلف | بالعطیه من تیقن بالخلف | |||||
| هر که بیند مر عطا را صد عوض | زود دربازد عطا را زین غرض | |||||
| جمله در بازار از آن گشتند بند | تا چو سود افتاد مال خود دهند | |||||
| زر در انبانها نشسته منتظر | تا که سود آید ببذل آید مصر | |||||
| چون ببیند کالهای در ربح بیش | سرد گردد عشقش از کالای خویش | |||||
| گرم زان ماندست با آن کو ندید | کالههای خویش را ربح و مزید | |||||
| همچنین علم و هنرها و حرف | چون بدید افزون از آنها در شرف | |||||
| تا به از جان نیست جان باشد عزیز | چون به آمد نام جان شد چیز لیز | |||||
| لعبت مرده بود جان طفل را | تا نگشت او در بزرگی طفلزا | |||||
| این تصور وین تخیل لعبتست | تا تو طفلی پس بدانت حاجتست | |||||
| چون ز طفلی رست جان شد در وصال | فارغ از حس است و تصویر و خیال | |||||
| نیست محرم تا بگویم بینفاق | تن زدم والله اعلم بالوفاق | |||||
| مال و تن برفاند ریزان فنا | حق خریدارش که الله اشتری | |||||
| برفها زان از ثمن اولیستت | که هیی در شک یقینی نیستت | |||||
| وین عجب ظنست در تو ای مهین | که نمیپرد به بستان یقین | |||||
| هر گمان تشنهی یقینست ای پسر | میزند اندر تزاید بال و پر | |||||
| چون رسد در علم پس پر پا شود | مر یقین را علم او بویا شود | |||||
| زانک هست اندر طریق مفتتن | علم کمتر از یقین و فوق ظن | |||||
| علم جویای یقین باشد بدان | و آن یقین جویای دیدست و عیان | |||||
| اندر الهیکم بجو این را کنون | از پس کلا پس لو تعلمون | |||||
| میکشد دانش ببینش ای علیم | گر یقین گشتی ببینندی جحیم | |||||
| دید زاید از یقین بی امتهال | آنچنانک از ظن میزاید خیال | |||||
| اندر الهیکم بیان این ببین | که شود علم الیقین عین الیقین | |||||
| از گمان و از یقین بالاترم | وز ملامت بر نمیگردد سرم | |||||
| چون دهانم خورد از حلوای او | چشمروشن گشتم و بینای او | |||||
| پا نهم گستاخ چون خانه روم | پا نلرزانم نه کورانه روم | |||||
| آنچ گل را گفت حق خندانش کرد | با دل من گفت و صد چندانش کرد | |||||
| آنچ زد بر سرو و قدش راست کرد | و آنچ از وی نرگس و نسرین بخورد | |||||
| آنچ نی را کرد شیرین جان و دل | و آنچ خاکی یافت ازو نقش چگل | |||||
| آنچ ابرو را چنان طرار ساخت | چهره را گلگونه و گلنار ساخت | |||||
| مر زبان را داد صد افسونگری | وانک کان را داد زر جعفری | |||||
| چون در زرادخانه باز شد | غمزههای چشم تیرانداز شد | |||||
| بر دلم زد تیر و سوداییم کرد | عاشق شکر و شکرخاییم کرد | |||||
| عاشق آنم که هر آن آن اوست | عقل و جان جاندار یک مرجان اوست | |||||
| من نلافم ور بلافم همچو آب | نیست در آتشکشیام اضطراب | |||||
| چون بدزدم چون حفیظ مخزن اوست | چون نباشم سخترو پشت من اوست | |||||
| هر که از خورشید باشد پشت گرم | سخت رو باشد نه بیم او را نه شرم | |||||
| همچو روی آفتاب بیحذر | گشت رویش خصمسوز و پردهدر | |||||
| هر پیمبر سخترو بد در جهان | یکسواره کوفت بر جیش شهان | |||||
| رو نگردانید از ترس و غمی | یکتنه تنها بزد بر عالمی | |||||
| سنگ باشد سخترو و چشمشوخ | او نترسد از جهان پر کلوخ | |||||
| کان کلوخ از خشتزن یکلخت شد | سنگ از صنع خدایی سخت شد | |||||
| گوسفندان گر برونند از حساب | ز انبهیشان کی بترسد آن قصاب | |||||
| کلکم راع نبی چون راعیست | خلق مانند رمه او ساعیست | |||||
| از رمه چوپان نترسد در نبرد | لیکشان حافظ بود از گرم و سرد | |||||
| گر زند بانگی ز قهر او بر رمه | دان ز مهرست آن که دارد بر همه | |||||
| هر زمان گوید به گوشم بخت نو | که ترا غمگین کنم غمگین مشو | |||||
| من ترا غمگین و گریان زان کنم | تا کت از چشم بدان پنهان کنم | |||||
| تلخ گردانم ز غمها خوی تو | تا بگردد چشم بد از روی تو | |||||
| نه تو صیادی و جویای منی | بنده و افکندهی رای منی | |||||
| حیله اندیشی که در من در رسی | در فراق و جستن من بیکسی | |||||
| چاره میجوید پی من درد تو | میشنودم دوش آه سرد تو | |||||
| من توانم هم که بی این انتظار | ره دهم بنمایمت راه گذار | |||||
| تا ازین گرداب دوران وا رهی | بر سر گنج وصالم پا نهی | |||||
| لیک شیرینی و لذات مقر | هست بر اندازهی رنج سفر | |||||
| آنگه ا ز شهر و ز خویشان بر خوری | کز غریبی رنج و محنتها بری | |||||