مثنوی معنوی/جمع آمدن اهل آفت هر صباحی بر در صومعهی عیسی علیه السلام جهت طلب شفا به دعای او
ظاهر
| صومعهی عیسیست خوان اهل دل | هان و هان ای مبتلا این در مهل | |||||
| جمع گشتندی ز هر اطراف خلق | از ضریر و لنگ و شل و اهل دلق | |||||
| بر در آن صومعهی عیسی صباح | تا بدم اوشان رهاند از جناح | |||||
| او چو فارغ گشتی از اوراد خویش | چاشتگه بیرون شدی آن خوبکیش | |||||
| جوق جوقی مبتلا دیدی نزار | شسته بر در در امید و انتظار | |||||
| گفتی ای اصحاب آفت از خدا | حاجت این جملگانتان شد روا | |||||
| هین روان گردید بی رنج و عنا | سوی غفاری و اکرام خدا | |||||
| جملگان چون اشتران بستهپای | که گشایی زانوی ایشان برای | |||||
| خوش دوان و شادمانه سوی خان | از دعای او شدندی پا دوان | |||||
| آزمودی تو بسی آفات خویش | یافتی صحت ازین شاهان کیش | |||||
| چند آن لنگی تو رهوار شد | چند جانت بی غم و آزار شد | |||||
| ای مغفل رشتهای بر پای بند | تا ز خود هم گم نگردی ای لوند | |||||
| ناسپاسی و فراموشی تو | یاد ناورد آن عسلنوشی تو | |||||
| لاجرم آن راه بر تو بسته شد | چون دل اهل دل از تو خسته شد | |||||
| زودشان در یاب و استغفار کن | همچو ابری گریههای زار کن | |||||
| تا گلستانشان سوی تو بشکفد | میوههای پخته بر خود وا کفد | |||||
| هم بر آن در گرد کم از سگ مباش | با سگ کهف ار شدستی خواجهتاش | |||||
| چون سگان هم مر سگان را ناصحاند | که دل اندر خانهی اول ببند | |||||
| آن در اول که خوردی استخوان | سخت گیر و حق گزار آن را ممان | |||||
| میگزندش تا ز ادب آنجا رود | وز مقام اولین مفلح شود | |||||
| میگزندش کای سگ طاغی برو | با ولی نعمتت یاغی مشو | |||||
| بر همان در همچو حلقه بسته باش | پاسبان و چابک و برجسته باش | |||||
| صورت نقض وفای ما مباش | بیوفایی را مکن بیهوده فاش | |||||
| مر سگان را چون وفا آمد شعار | رو سگان را ننگ و بدنامی میار | |||||
| بیوفایی چون سگان را عار بود | بیوفایی چون روا داری نمود | |||||
| حق تعالی فخر آورد از وفا | گفت من اوفی بعهد غیرنا | |||||
| بیوفایی دان وفا با رد حق | بر حقوق حق ندارد کس سبق | |||||
| حق مادر بعد از آن شد کان کریم | کرد او را از جنین تو غریم | |||||
| صورتی کردت درون جسم او | داد در حملش ورا آرام و خو | |||||
| همچو جزو متصل دید او ترا | متصل را کرد تدبیرش جدا | |||||
| حق هزاران صنعت و فن ساختست | تا که مادر بر تو مهر انداختست | |||||
| پس حق حق سابق از مادر بود | هر که آن حق را نداند خر بود | |||||
| آنک مادر آفرید و ضرع و شیر | با پدر کردش قرین آن خود مگیر | |||||
| ای خداوند ای قدیم احسان تو | آنک دانم وانک نه هم آن تو | |||||
| تو بفرمودی که حق را یاد کن | زانک حق من نمیگردد کهن | |||||
| یاد کن لطفی که کردم آن صبوح | با شما از حفظ در کشتی نوح | |||||
| پیله بابایانتان را آن زمان | دادم از طوفان و از موجش امان | |||||
| آب آتش خو زمین بگرفته بود | موج او مر اوج که را میربود | |||||
| حفظ کردم من نکردم ردتان | در وجود جد جد جدتان | |||||
| چون شدی سر پشت پایت چون زنم | کارگاه خویش ضایع چون کنم | |||||
| چون فدای بیوفایان میشوی | از گمان بد بدان سو میروی | |||||
| من ز سهو و بیوفاییها بری | سوی من آیی گمان بد بری | |||||
| این گمان بد بر آنجا بر که تو | میشوی در پیش همچون خود دوتو | |||||
| بس گرفتی یار و همراهان زفت | گر ترا پرسم که کو گویی که زفت | |||||
| یار نیکت رفت بر چرخ برین | یار فسقت رفت در قعر زمین | |||||
| تو بماندی در میانه آنچنان | بیمدد چون آتشی از کاروان | |||||
| دامن او گیر ای یار دلیر | کو منزه باشد از بالا و زیر | |||||
| نه چو عیسی سوی گردون بر شود | نه چو قارون در زمین اندر رود | |||||
| با تو باشد در مکان و بیمکان | چون بمانی از سرا و از دکان | |||||
| او بر آرد از کدورتها صفا | مر جفاهای ترا گیرد وفا | |||||
| چون جفا آری فرستد گوشمال | تا ز نقصان وا روی سوی کمال | |||||
| چون تو وردی ترک کردی در روش | بر تو قبضی آید از رنج و تبش | |||||
| آن ادب کردن بود یعنی مکن | هیچ تحویلی از آن عهد کهن | |||||
| پیش از آن کین قبض زنجیری شود | این که دلگیریست پاگیری شود | |||||
| رنج معقولت شود محسوس و فاش | تا نگیری این اشارت را بلاش | |||||
| در معاصی قبضها دلگیر شد | قبضها بعد از اجل زنجیر شد | |||||
| نعط من اعرض هنا عن ذکرنا | عیشة ضنک و نجزی بالعمی | |||||
| دزد چون مال کسان را میبرد | قبض و دلتنگی دلش را میخلد | |||||
| او همیگوید عجب این قبض چیست | قبض آن مظلوم کز شرت گریست | |||||
| چون بدین قبض التفاتی کم کند | باد اصرار آتشش را دم کند | |||||
| قبض دل قبض عوان شد لاجرم | گشت محسوس آن معانی زد علم | |||||
| غصهها زندان شدست و چارمیخ | غصه بیخست و بروید شاخ بیخ | |||||
| بیخ پنهان بود هم شد آشکار | قبض و بسط اندرون بیخی شمار | |||||
| چونک بیخ بد بود زودش بزن | تا نروید زشتخاری در چمن | |||||
| قبض دیدی چارهی آن قبض کن | زانک سرها جمله میروید ز بن | |||||
| بسط دیدی بسط خود را آب ده | چون بر آید میوه با اصحاب ده | |||||