مثنوی معنوی/توفیق میان این دو حدیث کی الرضا بالکفر کفر و حدیث دیگر من لم یرض بقضایی فلیطلب ربا سوای
ظاهر
| دی سالی کرد سایل مر مرا | زانک عاشق بود او بر ماجرا | |||||
| گفت نکتهی الرضا بالکفر کفر | این پیمبر گفت و گفت اوست مهر | |||||
| باز فرمود او که اندر هر قضا | مر مسلمان را رضا باید رضا | |||||
| نه قضای حق بود کفر و نفاق | گر بدین راضی شوم باشد شقاق | |||||
| ور نیم راضی بود آن هم زیان | پس چه چاره باشدم اندر میان | |||||
| گفتمش این کفر مقضی نه قضاست | هست آثار قضا این کفر راست | |||||
| پس قضا را خواجه از مقضی بدان | تا شکالت دفع گردد در زمان | |||||
| راضیم در کفر زان رو که قضاست | نه ازین رو که نزاع و خبث ماست | |||||
| کفر از روی قضا خود کفر نیست | حق را کافر مخوان اینجا مهایست | |||||
| کفر جهلست و قضای کفر علم | هر دو کی یک باشد آخر حلم و خلم | |||||
| زشتی خط زشتی نقاش نیست | بلک از وی زشت را بنمودنیست | |||||
| قوت نقاش باشد آنک او | هم تواند زشت کردن هم نکو | |||||
| گر کشانم بحث این را من بساز | تا سال و تا جواب آید دراز | |||||
| ذوق نکتهی عشق از من میرود | نقش خدمت نقش دیگر میشود | |||||