مثنوی معنوی/تهدید کردن فرعون موسی را علیه السلام
ظاهر
| گفت فرعونش چرا تو ای کلیم | خلق را کشتی و افکندی تو بیم | |||||
| در هزیمت از تو افتادند خلق | در هزیمت کشته شد مردم ز زلق | |||||
| لاجرم مردم ترا دشمن گرفت | کین تو در سینه مرد و زن گرفت | |||||
| خلق را میخواندی بر عکس شد | از خلافت مردمان را نیست بد | |||||
| من هم از شرت اگر پس میخزم | در مکافات تو دیگی میپزم | |||||
| دل ازین بر کن که بفریبی مرا | یا بجز فی پسروی گردد ترا | |||||
| تو بدان غره مشو کش ساختی | در دل خلقان هراس انداختی | |||||
| صد چنین آری و هم رسوا شوی | خوار گردی ضحکهی غوغا شوی | |||||
| همچو تو سالوس بسیاران بدند | عاقبت در مصر ما رسوا شدند | |||||