مثنوی معنوی/تفسیر این خبر کی مصطفی علیه السلام فرمود لا تفضلونی علی یونس بن متی
ظاهر
| گفت پیغامبر که معراج مرا | نیست بر معراج یونس اجتبا | |||||
| آن من بر چرخ و آن او نشیب | زانک قرب حق برونست از حساب | |||||
| قرب نه بالا نه پستی رفتنست | قرب حق از حبس هستی رستنست | |||||
| نیست را چه جای بالا است و زیر | نیست را نه زود و نه دورست و دیر | |||||
| کارگاه و گنج حق در نیستیست | غرهی هستی چه دانی نیست چیست | |||||
| حاصل این اشکست ایشان ای کیا | مینماند هیچ با اشکست ما | |||||
| آنچنان شادند در ذل و تلف | همچو ما در وقت اقبال و شرف | |||||
| برگ بیبرگی همه اقطاع اوست | فقر و خواریش افتخارست و علوست | |||||
| آن یکی گفت ار چنانست آن ندید | چون بخندید او که ما را بسته دید | |||||
| چونک او مبدل شدست و شادیش | نیست زین زندان و زین آزادیش | |||||
| پس به قهر دشمنان چون شاد شد | چون ازین فتح و ظفر پر باد شد | |||||
| شاد شد جانش که بر شیران نر | یافت آسان نصرت و دست و ظفر | |||||
| پس بدانستیم کو آزاد نیست | جز به دنیا دلخوش و دلشاد نیست | |||||
| ورنه چون خندد که اهل آن جهان | بر بد و نیکاند مشفق مهربان | |||||
| این بمنگیدند در زیر زبان | آن اسیران با هم اندر بحث آن | |||||
| تا موکل نشنود بر ما جهد | خود سخن در گوش آن سلطان برد | |||||