مثنوی معنوی/تفسیر اوجس فی نفسه خیفة موسی قلنا لا تخف انک انت الا علی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
گفت موسی سحر هم حیرانکنیست | چون کنم کین خلق را تمییز نیست | |||||
گفت حق تمییز را پیدا کنم | عقل بیتمییز را بینا کنم | |||||
گرچه چون دریا برآوردند کف | موسیا تو غالب آیی لا تخف | |||||
بود اندر عهده خود سحر افتخار | چون عصا شد مار آنها گشت عار | |||||
هر کسی را دعوی حسن و نمک | سنگ مرگ آمد نمکها را محک | |||||
سحر رفت و معجزهی موسی گذشت | هر دو را از بام بود افتاد طشت | |||||
بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند | بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند | |||||
چون محک پنهان شدست از مرد و زن | در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن | |||||
وقت لافستت محک چون غایبست | میبرندت از عزیزی دست دست | |||||
قلب میگوید ز نخوت هر دمم | ای زر خالص من از تو کی کمم | |||||
زر همیگوید بلی ای خواجهتاش | لیک میآید محک آماده باش | |||||
مرگ تن هدیهست بر اصحاب راز | زر خالص را چه نقصانست گاز | |||||
قلب اگر در خویش آخربین بدی | آن سیه که آخر شد او اول شدی | |||||
چون شدی اول سیه اندر لقا | دور بودی از نفاق و از شقا | |||||
کیمیای فضل را طالب بدی | عقل او بر زرق او غالب بدی | |||||
چون شکستهدل شدی از حال خویش | جابر اشکستگان دیدی به پیش | |||||
عاقبت را دید و او اشکسته شد | از شکستهبند در دم بسته شد | |||||
فضل مسها را سوی اکسیر راند | آن زراندود از کرم محروم ماند | |||||
ای زراندوده مکن دعوی ببین | که نماند مشتریت اعمی چنین | |||||
نور محشر چشمشان بینا کند | چشم بندی ترا رسوا کند | |||||
بنگر آنها را که آخر دیدهاند | حسرت جانها و رشک دیدهاند | |||||
بنگر آنها را که حالی دیدهاند | سر فاسد ز اصل سر ببریدهاند | |||||
پیش حالیبین که در جهلست و شک | صبح صادق صبح کاذب هر دو یک | |||||
صبح کاذب صد هزاران کاروان | داد بر باد هلاکت ای جوان | |||||
نیست نقدی کش غلطانداز نیست | وای آن جان کش محک و گاز نیست |