مثنوی معنوی/بیان آنک کشتن خلیل علیهالسلام خروس را اشارت به قمع و قهر کدام صفت بود از صفات مذمومات مهلکان در باطن مرید
ظاهر
شهوتی است او و بس شهوتپرست | زان شراب زهرناک ژاژ مست | |||||
گرنه بهر نسل بود ای وصی | آدم از ننگش بکردی خود خصی | |||||
گفت ابلیس لعین دادار را | دام زفتی خواهم این اشکار را | |||||
زر و سیم و گلهی اسپش نمود | که بدین تانی خلایق را ربود | |||||
گفت شاباش و ترش آویخت لنج | شد ترنجیده ترش همچون ترنج | |||||
پس زر و گوهر ز معدنهای خوش | کرد آن پسمانده را حق پیشکش | |||||
گیر این دام دگر را ای لعین | گفت زین افزون ده ای نعمالمعین | |||||
چرب و شیرین و شرابات ثمین | دادش و بس جامهی ابریشمین | |||||
گفت یا رب بیش ازین خواهم مدد | تا ببندمشان به حبل من مسد | |||||
تا که مستانت که نر و پر دلند | مردوار آن بندها را بسکلند | |||||
تا بدین دام و رسنهای هوا | مرد تو گردد ز نامردان جدا | |||||
دام دیگر خواهم ای سلطان تخت | دام مردانداز و حیلتساز سخت | |||||
خمر و چنگ آورد پیش او نهاد | نیمخنده زد بدان شد نیمشاد | |||||
سوی اضلال ازل پیغام کرد | که بر آر از قعر بحر فتنه گرد | |||||
نی یکی از بندگانت موسی است | پردهها در بحر او از گرد بست | |||||
آب از هر سو عنان را واکشید | از تگ دریا غباری برجهید | |||||
چونک خوبی زنان فا او نمود | که ز عقل و صبر مردان میفزود | |||||
پس زد انگشتک به رقص اندر فتاد | که بده زوتر رسیدم در مراد | |||||
چون بدید آن چشمهای پرخمار | که کند عقل و خرد را بیقرار | |||||
وآن صفای عارض آن دلبران | که بسوزد چون سپند این دل بر آن | |||||
رو و خال و ابرو و لب چون عقیق | گوییا حق تافت از پردهی رقیق | |||||
دید او آن غنج و برجست سبک | چون تجلی حق از پردهی تنک |