مثنوی معنوی/بیان آنک هرچه غفلت و غم و کاهلی و تاریکیست همه از تنست کی ارضی است و سفلی
ظاهر
| غفلت از تن بود چون تن روح شد | بیند او اسرار را بی هیچ بد | |||||
| چون زمین برخاست از جو فلک | نه شب و نه سایه باشد نه دلک | |||||
| هر کجا سایهست و شب یا سایگه | از زمین باشد نه از افلاک و مه | |||||
| دود پیوسته هم از هیزم بود | نه ز آتشهای مستنجم بود | |||||
| وهم افتد در خطا و در غلط | عقل باشد در اصابتها فقط | |||||
| هر گرانی و کسل خود از تنست | جان ز خفت جمله در پریدنست | |||||
| روی سرخ از غلبه خونها بود | روی زرد از جنبش صفرا بود | |||||
| رو سپید از قوت بلغم بود | باشد از سودا که رو ادهم بود | |||||
| در حقیقت خالق آثار اوست | لیک جز علت نبیند اهل پوست | |||||
| مغز کو از پوستها آواره نیست | از طبیب و علت او را چاره نیست | |||||
| چون دوم بار آدمیزاده بزاد | پای خود بر فرق علتها نهاد | |||||
| علت اولی نباشد دین او | علت جزوی ندارد کین او | |||||
| میپرد چون آفتاب اندر افق | با عروس صدق و صورت چون تتق | |||||
| بلک بیرون از افق وز چرخها | بی مکان باشد چو ارواح و نهی | |||||
| بل عقول ماست سایههای او | میفتد چون سایهها در پای او | |||||
| مجتهد هر گه که باشد نصشناس | اندر آن صورت نیندیشد قیاس | |||||
| چون نیابد نص اندر صورتی | از قیاس آنجا نماید عبرتی | |||||