مثنوی معنوی/بیان آنک طاغی در عین قاهری مقهورست و در عین منصوری ماسور
ظاهر
| دزد قهرخواجه کرد و زر کشید | او بدان مشغول خود والی رسید | |||||
| گر ز خواجه آن زمان بگریختی | کی برو والی حشر انگیختی | |||||
| قاهری دزد مقهوریش بود | زانک قهر او سر او را ربود | |||||
| غالبی بر خواجه دام او شود | تا رسد والی و بستاند قود | |||||
| ای که تو بر خلق چیره گشتهای | در نبرد و غالبی آغشتهای | |||||
| آن به قاصد منهزم کردستشان | تا ترا در حلقه میآرد کشان | |||||
| هین عنان در کش پی این منهزم | در مران تا تو نگردی منخزم | |||||
| چون کشانیدت بدین شیوه به دام | حمله بینی بعد از آن اندر زحام | |||||
| عقل ازین غالب شدن کی گشت شاد | چون درین غالب شدن دید او فساد | |||||
| تیزچشم آمد خرد بینای پیش | که خدایش سرمه کرد از کحل خویش | |||||
| گفت پیغامبر که هستند از فنون | اهل جنت در خصومتها زبون | |||||
| از کمال حزم و س الظن خویش | نه ز نقص و بد دلی و ضعف کیش | |||||
| در فره دادن شنیده در کمون | حکمت لولا رجال مومنون | |||||
| دستکوتاهی ز کفار لعین | فرض شد بهر خلاص ممنین | |||||
| قصهی عهد حدیبیه بخوان | کف ایدیکم تمامت زان بدان | |||||
| نیز اندر غالبی هم خویش را | دید او مغلوب دام کبریا | |||||
| زان نمیخندم من از زنجیرتان | که بکردم ناگهان شبگیرتان | |||||
| زان همیخندم که با زنجیر و غل | میکشمتان سوی سروستان و گل | |||||
| ای عجب کز آتش بیزینهار | بسته میآریمتان تا سبزهزار | |||||
| از سوی دوزخ به زنجیر گران | میکشمتان تا بهشت جاودان | |||||
| هر مقلد را درین ره نیک و بد | همچنان بسته به حضرت میکشد | |||||
| جمله در زنجیر بیم و ابتلا | میروند این ره بغیر اولیا | |||||
| میکشند این راه را بیگاروار | جز کسانی واقف از اسرار کار | |||||
| جهد کن تا نور تو رخشان شود | تا سلوک و خدمتت آسان شود | |||||
| کودکان را میبری مکتب به زور | زانک هستند از فواید چشمکور | |||||
| چون شود واقف به مکتب میدود | جانش از رفتن شکفته میشود | |||||
| میرود کودک به مکتب پیچ پیچ | چون ندید از مزد کار خویش هیچ | |||||
| چون کند در کیسه دانگی دستمزد | آنگهان بیخواب گردد شب چو دزد | |||||
| جهد کن تا مزد طاعت در رسد | بر مطیعان آنگهت آید حسد | |||||
| ائتیا کرها مقلد گشته را | ائتیا طوعا صفا بسرشته را | |||||
| این محب حق ز بهر علتی | و آن دگر را بی غرض خود خلتی | |||||
| این محب دایه لیک از بهر شیر | و آن دگر دل داده بهر این ستیر | |||||
| طفل را از حسن او آگاه نه | غیر شیر او را ازو دلخواه نه | |||||
| و آن دگر خود عاشق دایه بود | بی غرض در عشق یکرایه بود | |||||
| پس محب حق باومید و بترس | دفتر تقلید میخواند بدرس | |||||
| و آن محب حق ز بهر حق کجاست | که ز اغراض و ز علتها جداست | |||||
| گر چنین و گر چنان چون طالبست | جذب حق او را سوی حق جاذبست | |||||
| گر محب حق بود لغیره | کی ینال دائما من خیره | |||||
| یا محب حق بود لعینه | لاسواه خائفا من بینه | |||||
| هر دو را این جست و جوها زان سریست | این گرفتاری دل زان دلبریست | |||||