مثنوی معنوی/بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
این سخن پایان ندارد موسیا | هین رها کن آن خران را در گیا | |||||
تا همه زان خوش علف فربه شوند | هین که گرگانند ما را خشممند | |||||
نالهی گرگان خود را موقنیم | این خران را طعمهی ایشان کنیم | |||||
این خران را کیمیای خوش دمی | از لب تو خواست کردن آدمی | |||||
تو بسی کردی به دعوت لطف و جود | آن خران را طالع و روزی نبود | |||||
پس فرو پوشان لحاف نعمتی | تا بردشان زود خواب غفلتی | |||||
تا چو بجهند از چنین خواب این رده | شمع مرده باشد و ساقی شده | |||||
داشت طغیانشان ترا در حیرتی | پس بنوشند از جزا هم حسرتی | |||||
تا که عدل ما قدم بیرون نهد | در جزا هر زشت را درخور دهد | |||||
که آن شهی که میندیدندیش فاش | بود با ایشان نهان اندر معاش | |||||
چون خرد با تست مشرف بر تنت | گر چه زو قاصر بود این دیدنت | |||||
نیست قاصر دیدن او ای فلان | از سکون و جنبشت در امتحان | |||||
چه عجب گر خالق آن عقل نیز | با تو باشد چون نهای تو مستجیز | |||||
از خرد غافل شود بر بد تند | بعد آن عقلش ملامت میکند | |||||
تو شدی غافل ز عقلت عقل نی | کز حضورستش ملامت کردنی | |||||
گر نبودی حاضر و غافل بدی | در ملامت کی ترا سیلی زدی | |||||
ور ازو غافل نبودی نفس تو | کی چنان کردی جنون و تفس تو | |||||
پس تو و عقلت چو اصطرلاب بود | زین بدانی قرب خورشید وجود | |||||
قرب بیچونست عقلت را به تو | نیست چپ و راست و پس یا پیش رو | |||||
قرب بیچون چون نباشد شاه را | که نیابد بحث عقل آن راه را | |||||
نیست آن جنبش که در اصبع تراست | پیش اصبع یا پسش یا چپ و راست | |||||
وقت خواب و مرگ از وی میرود | وقت بیداری قرینش میشود | |||||
از چه ره میآید اندر اصبعت | که اصبعت بی او ندارد منفعت | |||||
نور چشم و مردمک در دیدهات | از چه ره آمد به غیر شش جهت | |||||
عالم خلقست با سوی و جهات | بیجهت دان عالم امر و صفات | |||||
بیجهت دان عالم امر ای صنم | بیجهتتر باشد آمر لاجرم | |||||
بیجهت بد عقل و علام البیان | عقلتر از عقل و جانتر هم ز جان | |||||
بیتعلق نیست مخلوقی بدو | آن تعلق هست بیچون ای عمو | |||||
زانک فصل و وصل نبود در روان | غیر فصل و وصل نندیشد گمان | |||||
غیر فصل و وصل پی بر از دلیل | لیک پی بردن بننشاند غلیل | |||||
پی پیاپی میبر ار دوری ز اصل | تا رگ مردیت آرد سوی وصل | |||||
این تعلق را خرد چون ره برد | بستهی فصلست و وصلست این خرد | |||||
زین وصیت کرد ما را مصطفی | بحث کم جویید در ذات خدا | |||||
آنک در ذاتش تفکر کردنیست | در حقیقت آن نظر در ذات نیست | |||||
هست آن پندار او زیرا به راه | صد هزاران پرده آمد تا اله | |||||
هر یکی در پردهای موصول خوست | وهم او آنست که آن خود عین هوست | |||||
پس پیمبر دفع کرد این وهم از او | تا نباشد در غلط سوداپز او | |||||
وانکه اندر وهم او ترک ادب | بیادب را سرنگونی داد رب | |||||
سرنگونی آن بود کو سوی زیر | میرود پندارد او کو هست چیر | |||||
زانک حد مست باشد این چنین | کو نداند آسمان را از زمین | |||||
در عجبهااش به فکر اندر روید | از عظیمی وز مهابت گم شوید | |||||
چون ز صنعش ریش و سبلت گم کند | حد خود داند ز صانع تن زند | |||||
جز که لا احصی نگوید او ز جان | کز شمار و حد برونست آن بیان |