مثنوی معنوی/با خویش آمدن عاشق بیهوش و روی آوردن به ثنا و شکر معشوق
ظاهر
| گفت ای عنقای حق جان را مطاف | شکر که باز آمدی زان کوه قاف | |||||
| ای سرافیل قیامتگاه عشق | ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق | |||||
| اولین خلعت که خواهی دادنم | گوش خواهم که نهی بر روزنم | |||||
| گرچه میدانی بصفوت حال من | بندهپرور گوش کن اقوال من | |||||
| صد هزاران بار ای صدر فرید | ز آرزوی گوش تو هوشم پرید | |||||
| آن سمیعی تو وان اصغای تو | و آن تبسمهای جانافزای تو | |||||
| آن بنوشیدن کم و بیش مرا | عشوهی جان بداندیش مرا | |||||
| قلبهای من که آن معلوم تست | بس پذیرفتی تو چون نقد درست | |||||
| بهر گستاخی شوخ غرهای | حلمها در پیش حلمت ذرهای | |||||
| اولا بشنو که چون ماندم ز شست | اول و آخر ز پیش من بجست | |||||
| ثانیا بشنو تو ای صدر ودود | که بسی جستم ترا ثانی نبود | |||||
| ثالثا تا از تو بیرون رفتهام | گوییا ثالث ثلاثه گفتهام | |||||
| رابعا چون سوخت ما را مزرعه | می ندانم خامسه از رابعه | |||||
| هر کجا یابی تو خون بر خاکها | پی بری باشد یقین از چشم ما | |||||
| گفت من رعدست و این بانگ و حنین | ز ابر خواهد تا ببارد بر زمین | |||||
| من میان گفت و گریه میتنم | یا بگریم یا بگویم چون کنم | |||||
| گر بگویم فوت میگردد بکا | ور نگویم چون کنم شکر و ثنا | |||||
| میفتد از دیده خون دل شها | بین چه افتادست از دیده مرا | |||||
| این بگفت و گریه در شد آن نحیف | که برو بگریست هم دون هم شریف | |||||
| از دلش چندان بر آمد های هوی | حلقه کرد اهل بخارا گرد اوی | |||||
| خیره گویان خیره گریان خیرهخند | مرد و زن خرد و کلان حیران شدند | |||||
| شهر هم همرنگ او شد اشک ریز | مرد و زن درهم شده چون رستخیز | |||||
| آسمان میگفت آن دم با زمین | گر قیامت را ندیدستی ببین | |||||
| عقل حیران که چه عشق است و چه حال | تا فراق او عجبتر یا وصال | |||||
| چرخ بر خوانده قیامتنامه را | تا مجره بر دریده جامه را | |||||
| با دو عالم عشق را بیگانگی | اندرو هفتاد و دو دیوانگی | |||||
| سخت پنهانست و پیدا حیرتش | جان سلطانان جان در حسرتش | |||||
| غیر هفتاد و دو ملت کیش او | تخت شاهان تختهبندی پیش او | |||||
| مطرب عشق این زند وقت سماع | بندگی بند و خداوندی صداع | |||||
| پس چه باشد عشق دریای عدم | در شکسته عقل را آنجا قدم | |||||
| بندگی و سلطنت معلوم شد | زین دو پرده عاشقی مکتوم شد | |||||
| کاشکی هستی زبانی داشتی | تا ز هستان پردهها برداشتی | |||||
| هر چه گویی ای دم هستی از آن | پردهی دیگر برو بستی بدان | |||||
| آفت ادراک آن قالست و حال | خون بخون شستن محالست و محال | |||||
| من چو با سوداییانش محرمم | روز و شب اندر قفص در میدمم | |||||
| سخت مست و بیخود و آشفتهای | دوش ای جان بر چه پهلو خفتهای | |||||
| هان و هان هش دار بر ناری دمی | اولا بر جه طلب کن محرمی | |||||
| عاشق و مستی و بگشاده زبان | الله الله اشتری بر ناودان | |||||
| چون ز راز و ناز او گوید زبان | یا جمیل الستر خواند آسمان | |||||
| ستر چه در پشم و پنبه آذرست | تا همیپوشیش او پیداترست | |||||
| چون بکوشم تا سرش پنهان کنم | سر بر آرد چون علم کاینک منم | |||||
| رغم انفم گیردم او هر دو گوش | کای مدمغ چونش میپوشی بپوش | |||||
| گویمش رو گرچه بر جوشیدهای | همچو جان پیدایی و پوشیدهای | |||||
| گوید او محبوس خنبست این تنم | چون می اندر بزم خنبک میزنم | |||||
| گویمش زان پیش که گردی گرو | تا نیاید آفت مستی برو | |||||
| گوید از جام لطیفآشام من | یار روزم تا نماز شام من | |||||
| چون بیاید شام و دزدد جام من | گویمش وا ده که نامد شام من | |||||
| زان عرب بنهاد نام می مدام | زانک سیری نیست میخور را مدام | |||||
| عشق جوشد بادهی تحقیق را | او بود ساقی نهان صدیق را | |||||
| چون بجویی تو بتوفیق حسن | باده آب جان بود ابریق تن | |||||
| چون بیفزاید می توفیق را | قوت می بشکند ابریق را | |||||
| آب گردد ساقی و هم مست آب | چون مگو والله اعلم بالصواب | |||||
| پرتو ساقیست کاندر شیره رفت | شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت | |||||
| اندرین معنی بپرس آن خیره را | که چنین کی دیده بودی شیره را | |||||
| بی تفکر پیش هر داننده هست | آنک با شوریده شوراننده هست | |||||