مثنوی معنوی/باز گفتن موسی علیهالسلام اسرار فرعون را و واقعات او را ظهر الغیب تابخبیری حق ایمان آورد یا گمان برد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
ز آهن تیره بقدرت مینمود | واقعاتی که در آخر خواست بود | |||||
تا کنی کمتر تو آن ظلم و بدی | آن همیدیدی و بتر میشدی | |||||
نقشهای زشت خوابت مینمود | میرمیدی زان و آن نقش تو بود | |||||
همچو آن زنگی که در آیینه دید | روی خود را زشت و بر آیینه رید | |||||
که چه زشتی لایق اینی و بس | زشتیم آن تواست ای کور خس | |||||
این حدث بر روی زشتت میکنی | نیست بر من زانک هستم روشنی | |||||
گاه میدیدی لباست سوخته | گه دهان و چشم تو بر دوخته | |||||
گاه حیوان قاصد خونت شده | گه سر خود را به دندان دده | |||||
گه نگون اندر میان آبریز | گه غریق سیل خونآمیز تیز | |||||
گه ندات آمد ازین چرخ نقی | که شقیی و شقیی و شقی | |||||
گه ندات آمد صریحا از جبال | که برو هستی ز اصحاب الشمال | |||||
گه ندا میآمدت از هر جماد | تا ابد فرعون در دوزخ فتاد | |||||
زین بترها که نمیگویم ز شرم | تا نگردد طبع معکوس تو گرم | |||||
اندکی گفتم به تو ای ناپذیر | ز اندکی دانی که هستم من خبیر | |||||
خویشتن را کور میکردی و مات | تا نیندیشی ز خواب و واقعات | |||||
چند بگریزی نک آمد پیش تو | کوری ادراک مکراندیش تو |