مثنوی معنوی/انکار کردن آن جماعت بر دعا و شفاعت دقوقی و پریدن ایشان و ناپیدا شدن در پردهی غیب و حیران شدن دقوقی کی در هوا رفتند یا در زمین
ظاهر
| چون رهید آن کشتی و آمد بکام | شد نماز آن جماعت هم تمام | |||||
| فجفجی افتادشان با همدگر | کین فضولی کیست از ما ای پدر | |||||
| هر یکی با آن دگر گفتند سر | از پس پشت دقوقی مستتر | |||||
| گفت هر یک من نکردستم کنون | این دعا نه از برون نه از درون | |||||
| گفت مانا این امام ما ز درد | بوالفضولانه مناجاتی بکرد | |||||
| گفت آن دیگر که ای یار یقین | مر مرا هم مینماید این چنین | |||||
| او فضولی بوده است از انقباض | کرد بر مختار مطلق اعتراض | |||||
| چون نگه کردم سپس تا بنگرم | که چه میگویند آن اهل کرم | |||||
| یک ازیشان را ندیدم در مقام | رفته بودند از مقام خود تمام | |||||
| نه به چپ نه راست نه بالا نه زیر | چشم تیز من نشد بر قوم چیر | |||||
| درها بودند گویی آب گشت | نه نشان پا و نه گردی بدشت | |||||
| در قباب حق شدند آن دم همه | در کدامین روضه رفتند آن رمه | |||||
| درتحیر ماندم کین قوم را | چون بپوشانید حق بر چشم ما | |||||
| آنچنان پنهان شدند از چشم او | مثل غوطهی ماهیان در آب جو | |||||
| سالها درحسرت ایشان بماند | عمرها در شوق ایشان اشک راند | |||||
| تو بگویی مرد حق اندر نظر | کی در آرد با خدا ذکر بشر | |||||
| خر ازین میخسپد اینجا ای فلان | که بشر دیدی تو ایشان را نه جان | |||||
| کار ازین ویران شدست ای مرد خام | که بشر دیدی مر ایشان را چو عام | |||||
| تو همان دیدی که ابلیس لعین | گفت من از آتشم آدم ز طین | |||||
| چشم ابلیسانه را یک دم ببند | چند بینی صورت آخر چند چند | |||||
| ای دقوقی با دو چشم همچو جو | هین مبر اومید ایشان را بجو | |||||
| هین بجو که رکن دولت جستن است | هر گشادی در دل اندر بستن است | |||||
| از همه کار جهان پرداخته | کو و کو میگو بجان چون فاخته | |||||
| نیک بنگر اندرین ای محتجب | که دعا را بست حق در استجب | |||||
| هر که را دل پاک شد از اعتلال | آن دعااش میرود تا ذوالجلال | |||||