مثنوی معنوی/امیر کردن رسول علیهالسلام جوان هذیلی را بر سریهای کی در آن پیران و جنگ آزمودگان بودند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
یک سریه میفرستادش رسول | به هر جنگ کافر و دفع فضول | |||||
یک جوانی را گزید او از هذیل | میر لشکر کردش و سالار خیل | |||||
اصل لشکر بیگمان سرور بود | قوم بیسرور تن بیسر بود | |||||
این همه که مرده و پژمردهای | زان بود که ترک سرور کردهای | |||||
از کسل وز بخل وز ما و منی | میکشی سر خویش را سر میکنی | |||||
همچو استوری که بگریزد ز بار | او سر خود گیرد اندر کوهسار | |||||
صاحبش در پی دوان کای خیره سر | هر طرف گرگیست اندر قصد خر | |||||
گر ز چشمم این زمان غایب شوی | پیشت آید هر طرف گرگ قوی | |||||
استخوانت را بخاید چون شکر | که نبینی زندگانی را دگر | |||||
آن مگیر آخر بمانی از علف | آتش از بیهیزمی گردد تلف | |||||
هین بمگریز از تصرف کردنم | وز گرانی بار که جانت منم | |||||
تو ستوری هم که نفست غالبست | حکم غالب را بود ای خودپرست | |||||
خر نخواندت اسپ خواندت ذوالجلال | اسپ تازی را عرب گوید تعال | |||||
میر آخر بود حق را مصطفی | بهر استوران نفس پر جفا | |||||
قل تعالوا گفت از جذب کرم | تا ریاضتتان دهم من رایضم | |||||
نفسها را تا مروض کردهام | زین ستوران بس لگدها خوردهام | |||||
هر کجا باشد ریاضتبارهای | از لگدهااش نباشد چارهای | |||||
لاجرم اغلب بلا بر انبیاست | که ریاضت دادن خامان بلاست | |||||
سکسکانید از دمم یرغا روید | تا یواش و مرکب سلطان شوید | |||||
قل تعالوا قل تعالو گفت رب | ای ستوران رمیده از ادب | |||||
گر نیایند ای نبی غمگین مشو | زان دو بیتمکین تو پر از کین مشو | |||||
گوش بعضی زین تعالواها کرست | هر ستوری را صطبلی دیگرست | |||||
منهزم گردند بعضی زین ندا | هست هر اسپی طویلهی او جدا | |||||
منقبض گردند بعضی زین قصص | زانک هر مرغی جدا دارد قفص | |||||
خود ملایک نیز ناهمتا بدند | زین سبب بر آسمان صف صف شدند | |||||
کودکان گرچه به یک مکتب درند | در سبق هر یک ز یک بالاترند | |||||
مشرقی و مغربی را حسهاست | منصب دیدار حس چشمراست | |||||
صد هزاران گوشها گر صف زنند | جمله محتاجان چشم روشناند | |||||
باز صف گوشها را منصبی | در سماع جان و اخبار و نبی | |||||
صد هزاران چشم را آن راه نیست | هیچ چشمی از سماع آگاه نیست | |||||
همچنین هر حس یک یک میشمر | هر یکی معزول از آن کار دگر | |||||
پنج حس ظاهر و پنج اندرون | ده صفاند اندر قیام الصافون | |||||
هر کسی کو از صف دین سرکشست | میرود سوی صفی کان واپسست | |||||
تو ز گفتار تعالوا کم مکن | کیمیای بس شگرفست این سخن | |||||
گر مسی گردد ز گفتارت نفیر | کیمیا را هیچ از وی وام گیر | |||||
این زمان گر بست نفس ساحرش | گفت تو سودش کند در آخرش | |||||
قل تعالوا قل تعالوا ای غلام | هین که ان الله یدعوا للسلام | |||||
خواجه باز آ از منی و از سری | سروری جو کم طلب کن سروری |