مثنوی معنوی/اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا
ظاهر
آمده اول به اقلیم جماد | وز جمادی در نباتی اوفتاد | |||||
سالها اندر نباتی عمر کرد | وز جمادی یاد ناورد از نبرد | |||||
وز نباتی چون به حیوانی فتاد | نامدش حال نباتی هیچ یاد | |||||
جز همین میلی که دارد سوی آن | خاصه در وقت بهار و ضیمران | |||||
همچو میل کودکان با مادران | سر میل خود نداند در لبان | |||||
همچو میل مفرط هر نو مرید | سوی آن پیر جوانبخت مجید | |||||
جزو عقل این از آن عقل کلست | جنبش این سایه زان شاخ گلست | |||||
سایهاش فانی شود آخر درو | پس بداند سر میل و جست و جو | |||||
سایهی شاخ دگر ای نیکبخت | کی بجنبد گر نجنبد این درخت | |||||
باز از حیوان سوی انسانیش | میکشید آن خالقی که دانیش | |||||
همچنین اقلیم تا اقلیم رفت | تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت | |||||
عقلهای اولینش یاد نیست | هم ازین عقلش تحول کردنیست | |||||
تا رهد زین عقل پر حرص و طلب | صد هزاران عقل بیند بوالعجب | |||||
گر چو خفته گشت و شد ناسی ز پیش | کی گذارندش در آن نسیان خویش | |||||
باز از آن خوابش به بیداری کشند | که کند بر حالت خود ریشخند | |||||
که چه غم بود آنک میخوردم به خواب | چون فراموشم شد احوال صواب | |||||
چون ندانستم که آن غم و اعتلال | فعل خوابست و فریبست و خیال | |||||
همچنان دنیا که حلم نایمست | خفته پندارد که این خود دایمست | |||||
تا بر آید ناگهان صبح اجل | وا رهد از ظلمت ظن و دغل | |||||
خندهاش گیرد از آن غمهای خویش | چون ببیند مستقر و جای خویش | |||||
هر چه تو در خواب بینی نیک و بد | روز محشر یک به یک پیدا شود | |||||
آنچ کردی اندرین خواب جهان | گرددت هنگام بیداری عیان | |||||
تا نپنداری که این بد کردنیست | اندرین خواب و ترا تعبیر نیست | |||||
بلک این خنده بود گریه و زفیر | روز تعبیر ای ستمگر بر اسیر | |||||
گریه و درد و غم و زاری خود | شادمانی دان به بیداری خود | |||||
ای دریده پوستین یوسفان | گرگ بر خیزی ازین خواب گران | |||||
گشته گرگان یک به یک خوهای تو | میدرانند از غضب اعضای تو | |||||
خون نخسپد بعد مرگت در قصاص | تو مگو که مردم و یابم خلاص | |||||
این قصاص نقد حیلتسازیست | پیش زخم آن قصاص این بازیست | |||||
زین لعب خواندست دنیا را خدا | کین جزا لعبست پیش آن جزا | |||||
این جزا تسکین جنگ و فتنهایست | آن چو اخصا است و این چون ختنهایست |