مثنوی معنوی/آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنک در عالم علم گورکنی و گور بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
کندن گوری که کمتر پیشه بود | کی ز فکر و حیله و اندیشه بود | |||||
گر بدی این فهم مر قابیل را | کی نهادی بر سر او هابیل را | |||||
که کجا غایب کنم این کشته را | این به خون و خاک در آغشته را | |||||
دید زاغی زاغ مرده در دهان | بر گرفته تیز میآمد چنان | |||||
از هوا زیر آمد و شد او به فن | از پی تعلیم او را گورکن | |||||
پس به چنگال از زمین انگیخت گرد | زود زاغ مرده را در گور کرد | |||||
دفن کردش پس بپوشیدش به خاک | زاغ از الهام حق بد علمناک | |||||
گفت قابیل آه شه بر عقل من | که بود زاغی ز من افزون به فن | |||||
عقل کل را گفت مازاغ البصر | عقل جزوی میکند هر سو نظر | |||||
عقل مازاغ است نور خاصگان | عقل زاغ استاد گور مردگان | |||||
جان که او دنبالهی زاغان پرد | زاغ او را سوی گورستان برد | |||||
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ | کو به گورستان برد نه سوی باغ | |||||
گر روی رو در پی عنقای دل | سوی قاف و مسجد اقصای دل | |||||
نوگیاهی هر دم ز سودای تو | میدمد در مسجد اقصای تو | |||||
تو سلیمانوار داد او بده | پی بر از وی پای رد بر وی منه | |||||
زانک حال این زمین با ثبات | باز گوید با تو انواع نبات | |||||
در زمین گر نیشکر ور خود نیست | ترجمان هر زمین نبت ویست | |||||
پس زمین دل که نبتش فکر بود | فکرها اسرار دل را وا نمود | |||||
گر سخنکش یابم اندر انجمن | صد هزاران گل برویم چون چمن | |||||
ور سخنکش یابم آن دم زن به مزد | میگریزد نکتهها از دل چو دزد | |||||
جنبش هر کس به سوی جاذبست | جذب صدق نه چو جذب کاذبست | |||||
میروی گه گمره و گه در رشد | رشته پیدا نه و آنکت میکشد | |||||
اشتر کوری مهار تو رهین | تو کشش میبین مهارت را مبین | |||||
گر شدی محسوس جذاب و مهار | پس نماندی این جهان دارالغرار | |||||
گبر دیدی کو پی سگ میرود | سخرهی دیو ستنبه میشود | |||||
در پی او کی شدی مانند حیز | پی خود را واکشیدی گبر نیز | |||||
گاو گر واقف ز قصابان بدی | کی پی ایشان بدان دکان شدی | |||||
یا بخوردی از کف ایشان سبوس | یا بدادی شیرشان از چاپلوس | |||||
ور بخوردی کی علف هضمش شدی | گر ز مقصود علف واقف بدی | |||||
پس ستون این جهان خود غفلتست | چیست دولت کین دوادو با لتست | |||||
اولش دو دو به آخر لت بخور | جز درین ویرانه نبود مرگ خر | |||||
تو به جد کاری که بگرفتی به دست | عیبش این دم بر تو پوشیده شدست | |||||
زان همی تانی بدادن تن به کار | که بپوشید از تو عیبش کردگار | |||||
همچنین هر فکر که گرمی در آن | عیب آن فکرت شدست از تو نهان | |||||
بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین | زو رمیدی جانت بعد المشرقین | |||||
حال که آخر زو پشیمان میشوی | گر بود این حال اول کی دوی | |||||
پس بپوشید اول آن بر جان ما | تا کنیم آن کار بر وفق قضا | |||||
چون قضا آورد حکم خود پدید | چشم وا شد تا پشیمانی رسید | |||||
این پشیمانی قضای دیگرست | این پشیمانی بهل حق را پرست | |||||
ور کنی عادت پشیمان خور شوی | زین پشیمانی پشیمانتر شوی | |||||
نیم عمرت در پریشانی رود | نیم دیگر در پشیمانی رود | |||||
ترک این فکر و پریشانی بگو | حال و یار و کار نیکوتر بجو | |||||
ور نداری کار نیکوتر به دست | پس پشیمانیت بر فوت چه است | |||||
گر همی دانی ره نیکو پرست | ور ندانی چون بدانی کین به دست | |||||
بد ندانی تا ندانی نیک را | ضد را از ضد توان دید ای فتی | |||||
چون ز ترک فکر این عاجز شدی | از گناه آنگاه هم عاجز بدی | |||||
چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست | عاجزی را باز جو کز جذب کیست | |||||
عاجزی بیقادری اندر جهان | کس ندیدست و نباشد این بدان | |||||
همچنین هر آرزو که میبری | تو ز عیب آن حجابی اندری | |||||
ور نمودی علت آن آرزو | خود رمیدی جان تو زان جست و جو | |||||
گر نمودی عیب آن کار او ترا | کس نبردی کش کشان آن سو ترا | |||||
وان دگر کار کز آن هستی نفور | زان بود که عیبش آمد در ظهور | |||||
ای خدای رازدان خوشسخن | عیب کار بد ز ما پنهان مکن | |||||
عیب کار نیک را منما به ما | تا نگردیم از روش سرد و هبا | |||||
هم بر آن عادت سلیمان سنی | رفت در مسجد میان روشنی | |||||
قاعدهی هر روز را میجست شاه | که ببیند مسجد اندر نو گیاه | |||||
دل ببیند سر بدان چشم صفی | آن حشایش که شد از عامه خفی |