مثنوی معنوی/آمدن آن زن کافر با طفل شیرخواره به نزدیک مصطفی علیه السلام و ناطق شدن عیسیوار به معجزات رسول صلی الله علیه و سلم
ظاهر
| هم از آن ده یک زنی از کافران | سوی پیغامبر دوان شد ز امتحان | |||||
| پیش پیغامبر در آمد با خمار | کودکی دو ماه زن را بر کنار | |||||
| گفت کودک سلم الله علیک | یا رسول الله قد جنا الیک | |||||
| مادرش از خشم گفتش هی خموش | کیت افکند این شهادت را بگوش | |||||
| این کیت آموخت ای طفل صغیر | که زبانت گشت در طفلی جریر | |||||
| گفت حق آموخت آنگه جبرئیل | در بیان با جبرئیلم من رسیل | |||||
| گفت کو گفتا که بالای سرت | مینبینی کن به بالا منظرت | |||||
| ایستاده بر سر تو جبرئیل | مر مرا گشته به صد گونه دلیل | |||||
| گفت میبینی تو گفتا که بلی | بر سرت تابان چو بدری کاملی | |||||
| میبیاموزد مرا وصف رسول | زان علوم میرهاند زین سفول | |||||
| پس رسولش گفت ای طفل رضیع | چیست نامت باز گو و شو مطیع | |||||
| گفت نامم پیش حق عبدالعزیز | عبد عزی پیش این یک مشت حیز | |||||
| من ز عزی پاک و بیزار و بری | حق آنک دادت این پیغامبری | |||||
| کودک دو ماهه همچون ماه بدر | درس بالغ گفته چون اصحاب صدر | |||||
| پس حنوط آن دم ز جنت در رسید | تا دماغ طفل و مادر بو کشید | |||||
| هر دو میگفتند کز خوف سقوط | جان سپردن به برین بوی حنوط | |||||
| آن کسی را کش معرف حق بود | جامد و نامیش صد صدق زند | |||||
| آنکسی را کش خدا حافظ بود | مرغ و ماهی مر ورا حارس شود | |||||