لاهوتی (غزلیات)/بدان!

از ویکی‌نبشته
  عاشقم، عاشق به رویت، گر نمی دانی، بدان. سوختم در آرزویت، گر نمی دانی، بدان.  
  با همه زنجیر و بند و حیله و مکر رقیب خواهم آمد من به کویت، گر نمی دانی بدان.  
  مشنو از بدگو سخن، من سست پیمان نیستم، هستم اندر جستجویت، گر نمی دانی، بدان.  
  اینکه دل جای دگر غیر از سر کویت نرفت، بسته آن را تار مویت، گر نمی دانی، بدان.  
  گر رقیب از غم بمیرد، یا حسد کورش کند، بوسه خواهم زد به رویت، گر نمی دانی، بدان.  
  هیچ می دانی که این لاهوتی آواره کیست؟ بندهٔ روی نکویت، گر نمی دانی، بدان.  

اسلامبول، اوت ۱۹۲۰