عطار (قصاید)/غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند
ظاهر
غره مشو گر ز چرخ کار تو گردد بلند | زانکه بلندی دهد، تا بتواند فکند | |||||
چون برسد آفتاب در خط نصفالنهار | سر سوی پستی نهد تا که در افتد به بند | |||||
واقعهی آدمی هست طلسمی عجب | کیست کزین درد نیست سوخته و مستمند | |||||
هر که به بندی درست دم نزند جز به درد | وای که از فرق توست تا به قدم بندبند | |||||
هر که چو نرگس به باغ دیدهی بیننده داشت | پستی و زردی گزید تا برهد از گزند | |||||
نرگس چون چشم داشت پست شد از بیم مرگ | سرو که آزاده بود گشت ز غفلت بلند | |||||
آنکه جگر گوشه اوست بر جگرش آب نیست | گر جگرت خون گرفت هم جگر خویش رند | |||||
بر سر خارت چو گل عمر کم از هفتهای است | پس تو ز غفلت چو گل، زر منمای و مخند | |||||
هین که سپیده دمید گرد رخت همچو برف | خیز که شد کاروان چند نشینی نژند | |||||
مرگ در آورد پیش وادی صدساله را | عمر تو افکند شست بر سر هفتاد واند | |||||
صبحدم ار خنده زد، روز تو تاریک شد | زانکه دمت داد صبح تا کندت ریشخند | |||||
آن شتر بادیه بانگ خری چون شنید | زود بپیچد ز شوق سر ز عرا و عرند | |||||
تو ز پی نام و ننگ همچو شتر میروی | گرچه بباید شدن از در چین تا خجند | |||||
نفس پلیدت سگی است خاصه سگ شیر گیر | هین سر سگ باز بر همچو سر گوسفند | |||||
با تو گر این سگ کند عزم به گرگ آشتی | بازی بز میدهد تا کندت خوک بند | |||||
طالب معنی ببین کز تو ز مطلوب خویش | این فلک خرقه پوش چند فرس راند چند | |||||
بر سر نفس از هوا تاج منه چون خروس | ورنه چو ابلیس زود تخت کنی تختهبند | |||||
هر سر ماهی فتد نعل سمندش به راه | در مه نو کن نگاه اینک نعل سمند | |||||
گرچه بسی قرن نیز نعل سمند افکند | او به بسی عمر نیز تیز بتازد نوند | |||||
چون بنشاند مرا روز قیامت ز یأس | پردهی نه توی خویش پاره کند چون پرند | |||||
پردهی خود چون درید هر چه همی جست یافت | شاخ خودی را برید بیخ خودی را بکند | |||||
هرکه چو چرخ فلک هست ز خود در حجاب | نیست ز سرگشتگی چون فلک خود پسند | |||||
پردهی هستی بدر تا برهی از بلا | زهر اجل نوشکن تا ز پی آرند قند | |||||
درد دلت را دوا کشتن نفس است و بس | زانکه بسی درد را زهر بود سودمند | |||||
گوهر عالم تویی در بن دریا نشین | پیش خسان همچو کوه بیش کمر بر مبند | |||||
در صف مردان مرد کیست تورا هم نبرد | پای منه در رکاب دست مزن در کمند | |||||
خصم چو برگ خزان زرد به پای اوفتاد | دست خود از خون خصم سرخ مکن تا به زند | |||||
عالم صغری به فرع عالم کبری به اصل | چشم تو و جان توست کیست چو تو ارجمند | |||||
سجده تو را کردهاند خیل ملائک به جمع | چشم بدان را بسوز بر سر مجمع سپند | |||||
هرکه گهر آردش روح قدس از بهشت | شاید اگر زابلهی کان بکند در خرند | |||||
وانکه مسیح جهان هست نوآموز او | خوب نیاید ازو خواندن پازند و زند | |||||
بس که ز عطار ماند معنی و پند لطیف | لیک چه سود ای دریغ گر همه بگرفت پند | |||||
نفس و هوا خالقا کشت به صد ناخوشیم | باز رهانم از آنک دست خوشم کردهاند |